April 16, 2010
با این شکوفه‌های سبز امید چه می‌کنند؟

غصه نخور. این روزها هم می‌گذرند. هرچند تیره هرچند تار. این آسمان بارانی هم که ببارد بعد رنگین کمان سبز را می‌خندیم در شهر. بگذار این رعد و برق و این تندر سیاه چند صباحی ببارد و بگرید بر آرزوهای سبز ما، دیوهایی که بر رویاهای فرشتگان می‌خندند بر رگ حیات خود تیغ استبداد می‌کشند. به خنده‌هایشان بغض نکن. امیدوار باش. سعی کن بخندی. امید من، امید تو، یکی شکوفه‌است در میانه‌ی این کویر تنهای خسته‌. امید ما، یکی کبوتر آزاد است بر آستانه‌ی این زندان بزرگ نامرئی. بخند با من. دستت را به من بده. ما دیروز که نه، امروز که نه، فردا هم بیشماریم هنوز. دیو سیاه از بغض ما قهقهه خواهد زد. دستم را بگیر و برق امید را در چشمانت بر آسمان ماتم‌زده‌ی این شهر خاکستری ببار. ما پیروزیم و هیچ وقت مثل این روزهای بهاری و سبز هشتاد و نه، امید در گلدان ترک خورده‌ی دلم نداشته‌ام.


http://www.dreamlandblog.com/2010/04/16/p/04,04,37/