همیشه فکر میکردم چطور دو دوست از عشقبازیهای ملایم و ساکت شبهای تنهایی زیر نور کمرنگ چراغ، به جایی میرسند که داد میزنند و رو به هم پرخاش میکنند و دیگر بغض و گریه و اشک و آه فایده ندارد و دلی را از هیچ طرف نمیلرزاند. دیگر در چشمی نمیشود داستانی خواند، نغمههای عاشقانه جایشان را به سیاهترین کلمات میدهند و آن روزهای خوش و آفتابی با سردترین زمستان رابطه جایگزین میشود.
حالا که تو رفتی و نیستی، حالا که راحت و آسان و بیهیچ فکری میگویی نمیخواهم صدایت را بشنوم و حتا دلت تنگ نمیشود برای همهی تلفنهای آخر شب و همهی رازهایی که برای هم میگفتیم، حالا که ندیدن من و نبودن من در اتفاقات روزمرهات هیچ اهمیتی ندارد، خوب درک میکنم رابطهها چگونه از اوج عاشقانه و زیبایشان به قعر پست دره میغلتند. راهی نیست از آن اوج تا این پست. از آن صبحها که با صدای تلفن تو بیدار میشدم تا این روزها که نشنیدن صدایت دارد تبدیل به یک عادت مضحک میشود. از آن روزها که آنقدر نامت را تکرار میکردم که دیگران را اشتباهی به نام تو صدا میزدم و خندهی بلند آنها را به جان میخریدم، تا این روزهای اردیبهشتی که آنقدر نیستی و آنقدر زندگیات با دیگران پر است که هیچ دلت برای دستانم و حرفهایم تنگ نمیشود چه برسد برای بغضها و همهی آرزوهایی که برای دوستی سادهمان داشتم.
این روزها آنقدر نیستی و آنقدر معمولی و عادی نیستی که احساس یک رمان دویست صفحهای را دارم که سریع و سرسری نگاهی بهش انداختهای و گوشهی کتابخانه گذاشتهای برای روز مبادا. روزی که فارغ از خواندن مجلههای زرد و اخبار تکراری روزنامهها شدی. فقط باید بدانی رمانهای خستهی دویست صفحهای اگر مدتی را گوشهی کتابخانهات خاک خوردند دلشان میشکند و شیرازهشان از هم میپاشد. دیگر امکان ندارد بتوانی صفحات خسته و تنها را دوباره سر هم کنی. دیگر داستان تمام میشود حتا اگر نخوانده باشیاش.