امشب به همان رستوران رفتم. همان جای همیشگی نشستم. کنار پنجره. اولین بار بود که بدون تو و معلق روی صندلی نشسته بودم. احساس مترسکی را داشتم که عاشق کلاغهای سیاه شده است. همان غذای خوشمزهی هميشگیمان را سفارش دادم. لذیذ بود. مثل طعم بوسههای تو. آدمهای پشت پنجره در این هوای اردیبهشتی عاشقتر به نظر میرسیدند و من فکر میکردم به رابطهها. که چه سخت آغاز میشوند و عمیق میشوند و مثل پیچک زندگیات را میگیرند و بعد یک روز صبح چه راحت همه چیز تمام میشود. چه سخت کسی در دلت مینشیند و چه آسان چون قاصدکی در طوفان پر میکشد.