دستان عرق کردهام را مشت کردم و کوبیدم روی میز. صدایم میلرزید و با لحن تند و بلندی طوری که همهی کلاغهای سیاه باغچه ترسیدند و شاخهها را با باد بهاری تنها گذاشتند فریاد زدم:
- من از دو چیز تو زندگیم بدم مییاد. اولیش: احمدی نژاد و دومیش: دروغ. میفهمی یا نه؟