May 06, 2010
داستان کلاغ‌های سیاه عصر پنجشنبه

دستان عرق کرده‌‌ام را مشت کردم و کوبیدم روی میز. صدایم می‌لرزید و با لحن تند و بلندی طوری که همه‌ی کلاغ‌های سیاه باغچه ترسیدند و شاخه‌ها را با باد بهاری تنها گذاشتند فریاد زدم:
- من از دو چیز تو زندگیم بدم می‌یاد. اولیش: احمدی نژاد و دومیش: دروغ. می‌فهمی یا نه؟


http://www.dreamlandblog.com/2010/05/06/p/07,28,48/