یک روز لوبیای سحرآمیزم را برمیدارم و از کوچهشان رد میشوم. کودتاچی از من لوبیا میخواهد و به او میفروشماش. در حیاطشان میکارد و لوبیای سحرآمیز ما سبز میشود و تا ابرها بالا میرود. روزی که کودتاچی از درخت عظیمالجثه حیاطشان بالا رفت و به ابرها رسید، ما سبزهای بیشمار با یک تبر بزرگ ساقهی لوبیای سحرآمیز را قطع میکنیم و او را با دیو قصهها تنها میگذاریم. پس از آن، هفت روز و هفت شب آنقدر در سرزمین سبزمان شادی میکنیم که دیگر کسی رنگ تلخ اندوه و ماتم را در چهره ایرانیان نخواهد دید.
+ فکر نکنید در تلخترین روزهای زندگیتان نمیتوانید رویا بسازید و با داستانهای خیالی خودتان آرام و تنها به خواب روید. امید در دلهای من و شما چون شعلهی آتشی در شبی تاریک، دیوهای سیاه پلید را میترساند.