در آخرین ماه دههی بیست زندگیام هستم. کمتر از یک ماه دیگر سی سال کامل خواهم داشت و حسرت بیست نه سال و یازده ماه هم بر دلم خواهد ماند چه برسد به همهی آن سالهای نوجوانی و جوانی و دههی شیرین بیست. قرارم با خودم اینست که یک ماه باقی مانده را بیشتر از خاطرات همهی این سی سال بنویسم.
چند روز گذشته در سفر به شهرهای دور کویر، به شهری رسیدم که چهار سال کودکیام را آنجا گذراندم. شهر کوچک به نظرم غیرقابل تحمل بود. خانهمان سر جایش بود با همان شکل و شمایل قدیم. عکس گرفتم ازش و مقابلش که ایستادم حس خاصی داشتم که کلمهها توان بیانش را ندارند. انگار که در برابر تمام کودکیات قد کشیدهای و از روبهرو به تمام آن سالها نگاه میکنی. هم خوشحالی و هم ناراحت. یک حالت دوگانهی غریب داری. مثل وقتهایی که هم آفتاب است و هم باران میبارد. مشکل من این روزها اینست که ماه اردیبهشت نازنینم هم دارد تمام میشود. چرا همهی آن چیزهایی که دوستشان داریم زود تمام میشوند. مثل قورمهسبزی. و ما در حالیکه در لوکوموتیو زمان نشستهایم و به منظرههای اطراف عاشق میشویم و میخواهیم این لعنتی را نگه داریم مجبور به حرکتیم. به سمتی که در مه پوشیده شده و هیچکداممان توان حدس مسیر را حتا نداریم.