من هیچ وقت نفهیدم چرا پسرها را ختنه میکنند. اما تابستان 68 بود که نه ساله بودم و برای رفتن به چهارم دبستان آماده میشدم. همه دوستان پدرم میپرسیدند من مرد شدهام یا نه؟ دقیقن نمیدانستم قرار است کجا را ببرند؟ اما از اینکه آمپولی برای بیحسی به دودولم ( این اسمی بود که خیلی از سالها ما از آن استفاده میکردیم و مسطل طلا نقطهی مقابلش در دخترها بود برایمان. چیزی که از بزرگترها شنیده بودیم) بزنند خیلی میترسیدم.
روز موعود رسید و من به اتفاق پدرم با رنگ پریده و لرزان رفتم دکتر. از اینکه باید لباسهایم را در میآوردم خجالت کشیدم. صدای قیچی آقای دکتر هنوز در گوشم هست. خانه که رسیدیم روی تختم با میلهی یک گهواره و یک ملافه فضایی درست کرده بودند که ملحفه با بدنم تماس نداشته باشد. آن روزها هیچ از خودم نپرسیدم که چرا این کارهای مخالف حقوق بشری را در دورهی نوزادی روی پسرهای بخت برگشته انجام نمیدهند.
یادم نمیرود که چقدر روزهای بعد از آن برایمان مهمان آمد و برایم کادو آوردند و چقدر خانهمان به خاطر شومبول بنده پر از شادی و شعف شده بود. بعد از خواب بعدازظهر و کمی هذیان در خواب که نوار کاست حرفهای ضبط شدهام را هنوز دارم بیدار شدم و اولین بار رقص زیبای مادربزرگم را دیدم در اتاقم که خیلی خوشحال بود. برای من رقصید. رقصی که فکر نکنم روزی فراموشش کنم.