حتا روزهایی که خورشید روی درخت آلبالوی حیاط چرت میزد و من پنج سال بیشتر نداشتم هم از شیرینی نخودی خوشم میآمد. آن روزها شیرینی نخودی فقط برای نوروز به خانهها میآمد و من جدا از این مسئله که در خانههایی که عید دیدنی میرفتیم شیرینیهای نخودیشان را یواشکی در جیبم میگذاشتم در خانهی خودمان هم دلم برای نخودیهایی که برایم چشمک میزدند لک میزد. مشکل بزرگ همیشه مامان بود که شیرینیهایش فقط زمانی از کمد قفلدارش بیرون میآمد که قرار بود مهمان بیاید. و باز بلافاصله به داخل کمد میرفتند برای مهمان بعدی.
اما من خوب میدانستم کی وقت کش رفتن شیرینیهاست. بهترین زمان وقتی بود که آنها تا دم در مهمانها را بدرقه میکردند یا وقتی که بعد از رفتن مهمان هنوز نوبت مراسم قفلکردن شیرینیها نشده بود. مخفیگاه من برای قایم کردن نخودیهای خوشمزه زیر مبل قرمزهای هال بود. یادم هست یکبار چند روز بعد مامان کنار مبل قرمزها نشسته بود و دستش شانسی خورد به نخودیهای عزیز من زیر مبل روی موکت. و بعد با چشمان گشادش همهی نخودیها را از مخفیگاهشان کشید بیرون. به اضافهی دو عدد قرصی که من برای کنجکاوی برداشته بودم و قایم کرده بودم. بعد از آن من چنان تنبیه شدم که اثرش هنوز روی دست راستم مانده است. امشب بعد از مدتها نخودی خوردم و یاد مبلهای قرمزی افتادم که هیچوقت برای من مخفیگاه خوبی نبودند.
+ به یاد شیرینی نخودیهای له شده روی موکت کامنتها باز است.