شهر در دامان ما میخندد. هوا سودای گرم شدن ندارد و باد خنک اواخر بهار آدمهای شهر ما را وسوسه میکند. پرندهها روی سیمهای برق از این آزادی کوتاهمدت استفاده میکنند و قفس را فراموش کردهاند. ونهای سبز و آجانهای سر چهارراه برای لباس من و تو، انگاری هیچ وقت نبودهاند. هرکس روبانی بر دست دارد و سربندی بر سر، یا شاید از ماشیناش نوارهای سبز آویزان کرده است، یا حتا عکسهای آن شیخ شجاع را. همه میخندند. پنداری قراری با هم دارند و نقشهای در سر که هنوز مانده تا اجرایش کنند.
چشمها با هم سخن میگویند و دلها در تب و تاب فردایی آزادتر، بیدروغتر، انسانیتر، قانونیتر، میسوزند. کنار زمان ایستادهام و به جوانها فکر میکنم و خوشحالم. کاش همیشه شهر ما اینقدر خوشحال بود، زنده بود، نفس میکشید، میخندید و آدمها از اینکه انساناند و حقوقی دارند در دلشان رنگ شادی میگرفتند. کاش بعد از تمام شدن وعدهها و آرزوهای موعود برای مردم این سرزمین، کارناوالهای شادی برپا باشند و بیاموزیم که باید بخندیم و بیاموزیم که میشود طریق دیگری هم زیست، با رنگ، با شور، با شادی، با احترام به خود و دیگران. چنین باد.
+ كاش هميشه انتخابات رياستجمهوری بود
+ عکس: از اینجا
پ.ن. پارسال سوم جون 2009