امروز دچار حالی شدم که هر ایرانی به فراخور سن و سالش چند روز در سال را اینگونه میگذارند و یا چند سال از عمرش را. این حالتی است بین اضافه بودن و هدر دادن عمر، گذراندن بیخودی روزهای خوب، بطالت، کسلی، هرکجای دنیا که بودیم وضعمون از این بهتر بود، اخبار بد از دستگیری و شکنجه و فیلتر شدن فکر و صدا و نفس، احساس زندگی در یک قفس پر از فضولات متعفن، احساس بیهوده بودن و چرند بودن زندگی در کشوری که ادعای تاریخ و فرهنگش گوش فلک را کر کرده است و مردمش پشت چراغ قرمز با صدای بوق ممتد به هم فحش میدهند. دیدن آدمهای عصبی و پرخاشگر صبح تا شب. این حال عجیبی است که فقط باید در ایران زندگی کنید تا در روز 24 خرداد ماه به آن دست یابید.
از دیشب برای من تقلب آشکار شده بود. تقلب یا کودتا چه فرق میکند. دیشب تا 6 صبح بیدار بودم و پست بدبختی سرنوشت ایران است را نوشتم و با اشک خوابیدم. بیبیسی برنامهی ویژه داشت. هیچ وقت صدای مهدی پرپنچی را فراموش نمیکنم که عصر مجری بخش اخبار بود و با رهنورد و ابطحی مصاحبه کرد. صدایش مثل پتک بر سرم میخورد. و در همان حال بیبیسی ویدیوهای جدید و باورنکردنی از خیابانهای تهران را نشان میداد و پسرکی که به دست گروهی لباس شخصی کتک میخورد و روی زمین کشیده میشود. همه چیز حاکی از فرو رفتن یک تیر سمی بر قلب روزهای شاد هفتهی گذشته بود.
مقابل تلویزیون نشستم و ماتم برده بود. دوستانم مدام زنگ میزدند و نظر من را میپرسیدند و من با بهت جوابشان را میدادم. اشکهایم ناگهان ریخت و مامان با تعجب به من نگاه میکرد. حرفی نزد رفت داخل اتاقش.
بخشش چیزی است که از کودکی به ما آموختهاند و ما به اجرای آن گاهی به خود میبالیم، اما تا روزی که چشمانم به روی دنیا باز باشد و آخرین نفسهای زندگیام را بکشم هیچ وقت کسانی را که تیغ به رویاها و آرزوهای پاک چندین میلیون جوان و مرد و زن ایرانی کشیدند را نخواهم بخشید. باشد تا به درک واصل شوند و آن روز من به نعششان لبخندی نثار خواهم کرد و همهی شهیدان این سالها دوباره به زندگی برمیگردند. داستان ندا سهراب اشکان مصطفی ترانه امیر و کودتای سیاه 88 مثل یک کابوس چندشآور و یک افسانهی قدیمی زبان به زبان و سینه به سینه در نسلهای ایرانیان، بعد از این تکرار خواهد شد و روزی ما باز با اشک و لبخند در آزادی جمع خواهیم شد. آرزو دارم تا آن روز زنده بمانم. هر کجای دنیا که باشم خودم را به تهران خواهم رساند. به امید آن روز.