از دیشب برای من تقلب آشکار شده بود. تقلب یا کودتا چه فرق میکند. دیشب تا 6 صبح بیدار بودم و پست بدبختی سرنوشت ایران است را نوشتم و با اشک خوابیدم. بیبیسی برنامهی ویژه داشت. هیچ وقت صدای مهدی پرپنچی را فراموش نمیکنم که عصر مجری بخش اخبار بود و با رهنورد و ابطحی مصاحبه کرد. صدایش مثل پتک بر سرم میخورد. و در همان حال بیبیسی ویدیوهای جدید و باورنکردنی از خیابانهای تهران را نشان میداد و پسرکی که به دست گروهی لباس شخصی کتک میخورد و روی زمین کشیده میشود. همه چیز حاکی از فرو رفتن یک تیر سمی بر قلب روزهای شاد هفتهی گذشته بود.
مقابل تلویزیون نشستم و ماتم برده بود. دوستانم مدام زنگ میزدند و نظر من را میپرسیدند و من با بهت جوابشان را میدادم. اشکهایم ناگهان ریخت و مامان با تعجب به من نگاه میکرد. حرفی نزد رفت داخل اتاقش.
بخشش چیزی است که از کودکی به ما آموختهاند و ما به اجرای آن گاهی به خود میبالیم، اما تا روزی که چشمانم به روی دنیا باز باشد و آخرین نفسهای زندگیام را بکشم هیچ وقت کسانی را که تیغ به رویاها و آرزوهای پاک چندین میلیون جوان و مرد و زن ایرانی کشیدند را نخواهم بخشید. باشد تا به درک واصل شوند و آن روز من به نعششان لبخندی نثار خواهم کرد و همهی شهیدان این سالها دوباره به زندگی برمیگردند. داستان ندا سهراب اشکان مصطفی ترانه امیر و کودتای سیاه 88 مثل یک کابوس چندشآور و یک افسانهی قدیمی زبان به زبان و سینه به سینه در نسلهای ایرانیان، بعد از این تکرار خواهد شد و روزی ما باز با اشک و لبخند در آزادی جمع خواهیم شد. آرزو دارم تا آن روز زنده بمانم. هر کجای دنیا که باشم خودم را به تهران خواهم رساند. به امید آن روز.