کلاس اول بودم در دبستانی که نام یک شهید بر خود داشت و عکس قدیمی و مهربانش بزرگ روی دیوار سالن اصلی آویخته شده بود. روزهای اول با اکراه و گریه مدرسه میرفتم و نمیدانستم وقتی مهدکودک به اندازهی کافی در دنیا هست و من همانجا راحت بودم چرا باید من را به مدرسه بفرستند. اینجا دیگر مثل مهدکودک مریم کلاسهایش صندلیهای کوچک با روکش نارنجی نداشت تا دور اتاق چیده شده باشند و ما شعر بخوانیم و نقاشی بکشیم. کمی جدیتر بود و من همیشه از کارهای جدی بیزار بودم. نیمکتهای چوبی سهنفره گرچه برای بچههای هفت ساله جای بزرگی بود اما برای دلهای کوچکشان کمی تنگ بود.
بعد از چند هفته که درسهایمان کشیدن خطهای عمودی و افقی و علامتهای بزرگتر و کوچکتر بود به درس اول آ با کلاه و آ بیکلاه رسیدیم. یادم هست نقاشی این صفحه که در سمت چپ کتاب بود یک نهر آب بود با یک شیر فلزی کنارش. آن وقت بود که احساس تشنگی به من دست داد و از خانم معلم خواستم بروم آب بخورم. او داشت مشقهای بچهها را نگاه میکرد و صدای من را نمیشنید. بعد گریهام گرفت که چرا کسی صدای من را نمیشنود. خوب میدانستم تقصیر همان عکس رود و شیر آب بود. کلاسهای آن روزها و حیاطهای بزرگ مدرسههای قدیمی با پنجرههای چوبی بزرگ و صدای بلند معلمان و خندهی انفجار گونه بچهها حسی را در خود داشت که فکر نکنم این روزها مدرسههای کوچک انباری مانند غیرانتفاعی داشته باشند.
+ دو روز به پایان دههی بیست زندگی