من از آن گروه دانشآموزانی بودم که همیشه انشاهایم را مادرم مینوشت. و بعد هر چند وقت یکبار سر کلاس میخواندم و یک آفرین میگرفتم و با افتخار مینشستم. این کار مثل یک وظیفه تا سوم راهنمایی انجام میشد. حتا برای امتحانات نهایی و ثلث اول و دوم وسوم همیشه بیتوجه به موضوع انشا یک مقدمه تکراری را حفظ کرده بودم که اول انشایم مینوشتم. بنابراین برای چند سال انشاهای من اینگونه شروع میشد:
خدایا به تعداد سنگریزهها به تعداد امواج دریا، به تعداد برگهای درختان چه آنها که سبز و شادابند و چه آنها که زرد و پژمردهاند تو را شکر میکنم که ... و هیچ گاه معلمهای من نفهمیدند که چه متن آشنایی هر ثلث دارد تکرار میشود. اما دنیای نوشتن من در پایان سال سوم راهنمایی تغییر کرد. معلم فارسی یک برگه پر از صفت و موصوف به همهی بچهها داد و از همه خواست برای آنها جمله بسازند. من تا روزهای آخری که فرصت داشتیم از خواهرم درخواست میکردم که کمک کند اما شب آخر باز مجبور شدم خودم کار را تمام کنم و نمیدانستم که شاهکار کردهام. هفتهی بعد که معلم فارسی از جملات من با صدای بلند سر کلاس تعریف کرد فهمیدم همهی سالهای کودکی رمان خواندن و شبهای تابستان بیدار بودن پای شاهزاده و گدا و قصههای آذربایجان صمد، داستانهای ژولورن و ... فایده کرده است. و این را باید مدیون مادرم میبودم که معلم ادبیات بود و ما را با کتاب عجین کرده بود بیآنکه خود متوجه باشیم.
اینطور بود که چهار سال دبیرستان فهمیده بودم میتوانم بهتر از بقیه چیز بنویسم و زنگهای انشا بهترین ساعت هفته شد برایم و با امید به سهشنبهها تکزنگ آخر بود که میتوانستم ریاضیات جدید و جبر و فیزیک را تحمل کنم تا زنگ انشا از کلمه و شعر و داستان حرف بزنیم و چیز بخوانیم و بنویسیم. و فکر میکنم من بیشترین تعداد انشا را سر کلاسها خواندم و یادم نمیرود یکبار شعری را که نوشته بودم برای پاییز سر کلاس خواندم و معلممان تشویقم کرد.
همهی آن سالها نوشتن را دوست داشتم و بعد تبدیل شد به دفتر خاطرات و بعد دنیای آنلاین درهایش به رویمان باز شد. سرزمین رویایی تقریبن همان نوشتههای چرکنویس و پاکنویس دفتر انشای من هستند که آنلاین منتشر میشوند. سانتیمانتال باشند یا احساسی یا منطقی یا جوزده یا روشنفکرمابانه، مهم این است که آینه تفکرات من هستند بی هیچ کم و کاست و سانسور. این تنها برایم مهم است.
+ یک روز به پایان دههی بیست