مست بود و در آغوشم ایستاده حرف میزد. به چشمانم نگاه میکرد و صداقتش در چشمانش موج میزد. چقدر شیرین است نگاهی که به تو دروغ نمیگوید و در همهی عمرم چقدر متنفر بودم از کسانی که در چشمانت یا بر زمین خیره دروغ میگویند. دروغ چون بید که چوب را از داخل میخورد، رابطه را پوک و سبک میکند.
گفتم: چند وقته باهاش دوستی؟
گفت: سه ماه.
گفتم: خوبه؟
گفت: نه مجبورم. خوشم نمییاد ازش.
گفتم: چرا؟
گفت: هنوز هیچی نشده غیرتی میشه و دلش میخواد فقط با اون باشم حق ندارم دیر تلفن را جواب بدم و با کسی غیر از اون بیرون باشم و باید فقط به اون متعهد باشم.
گفتم: باهاش خوابیدی؟
گفت: آره.
گفتم: خوب بود؟
به سقف نگاه کرد و جواب نداد.
گفتم: دوستش داری؟
گفت: نه.
گفتم: کیو دوست داری؟
گفت: عاشق تو ام.
خندیدم و دست در کمرش کمی آرام رقصیدیم.
گفتم: دروغ گفتی منو دوست داری؟
گفت: آره.
گفتم: ای بابا چرا؟
گفت: این تکه کلام منه اما مرسی واسه امشب.
گفتم: هر وقت دلت گرفت روی من حساب کن.
گفت: جدن؟ میتونم؟ کمکم میکنی؟
گفتم: چرا که نه !