تفاوت دیکتاتور ها با دیگران در این است که آنها موجوداتی هستند که فکر میکنند میشود اندیشه و فکر را هم در زندان محبوس کرد.
با عرض سلام
لازم دیدم پس از مشاهده چند روز رفع فیلتر سیاه شما از سرزمین رویایی نکاتی را به حضور نامبارک عرض کنم.
اول: فیلتر بودن یا نبودن سرزمین رویایی اثری در اعتقاد من به نوشتن و آگاه بودن و آگاه کردن نداشته و ندارد. چه بسا عزم مرا جزم و مرا مصممتر از گذشته کرده است.
دوم: به عنوان عضو کوچکی از جنبش آزادی خواهی سبز ایران از هیچ تلاشی برای آزادی بیان و عقیده و احترام به مخالف و ترویج آن دست بر نخواهم داشت. رسوا کردن دولت کودتایی و آقای کودتاچی کوچکترین وظیفهی من است که تاکنون سعی به انجام آن داشتهام. این تازه ابتدای راه سبز امید است. طاقت بیاورید که آخر شاهنامه خوش است.
سوم: تمام تلاش خودم را خواهم کرد تا با سادهترین و کوچکترین ابزار اطلاعرسانی دخمههای سیاه و تاریک شما را به نور آگاهی روشن کنم و هراس شما با فیلترینگ امثال من رفع نخواهد شد.
چهارم: شاید راحت باشد تا روزنههای کوچک آب را با روشهای ابتدایی بست اما این رود خروشان و عصیانزدهی اطلاعات و لذت زندگی در دهکدهی جهانی را نمیتوانید با بیل فرسودهی خود منحرف یا مهار کنید.
پنجم: کار شما و جنگ با سایتهای بیشمار ایرانی و غیرایرانی اینترنتی عبث و توان فرساست و عرض خود میبرید و زحمت ما میدارید. ستیز با آسیابهای بادی شما را بیش از پیش مضحکه عالم کرده است و نتیجهی آن به کرات در کتابهای تاریخی از پیش مشخص است.
ششم: کارزاری که شما آن را برای خودتان به جهنمی بدل کردهاید نه با چند بلاگ و سایت اطلاعرسانی بلکه با هزاران ایرانی بیشمار سر و کار دارد که از هیچ تلاشی برای آگاه بودن و آگاه کردن مردم سرزمینشان کوتاهی نخواهند کرد.
هفتم: تمام تلاش خودم را برای مبارزه با فیلترینگ مضحک شما و اطلاع رسانی عبور از سد لرزان آن خواهم کرد.
هشتم: برای این مینویسم چون آزادم و به آزادیام سخت اعتقاد دارم و کسی نمیتواند مرا از این حق محروم کند. برای این مینویسم که دلم میخواهد چندین سال دیگر پاسخی برای نسل بعدی که میپرسد: پس شما چه کردید؟ داشته باشم. برای این مینویسم که آزادی را دوست دارم و برای رسیدن به آن از یک کشور دیکتاتوری محروم تلاش خواهم کرد. قلمم روزی میایستد که قلبم بایستد، اما آزادی و قلب تپندهی آن هیچگاه نخواهد ایستاد. این را دالانهای نمور خوفناکترین زندانهای دیکتاتورهای تاریخ گواهی میدهند.
با احترام
سرزمین رویایی
دومین جمعهی امرداد هشتاد و نه
یادم نیست کی و چرا به خودم اعتماد به نفس زیادی دادم و طرفش رفتم و دعوتش کردم. کمی فکر کرد و یادم هست چند ثانیه به من نگاه کرد و نفسم حبس شد. گفت: باشه. شاید رقصیدن با او جزو بهترین خاطرات امسالم باشد. چند دقیقه بیشتر نبود اما در زندگی گاهی چند دقیقههایی هستند که جای چندین سال از عمرت لذت میبردی. چند دقیقهای که دلت میخواهد مثل آدامسهای کودکی از دهانت در بیاوری و کشش بدهی تا ببینی کی پاره میشود.
موقع خداحافظی دیگر ندیدمش. دلمم نمیخواست ببینمش. نمیخواستم باهاش خداحافظی کنم. به چنین فرشتههایی هیچ وقت نباید بدرود گفت. آنها باید همیشه باشند با لبخند و چال گونهشان و بدون خداحافظی .
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Ma Tettalla' Heik. Julia Boutros
با تشکر از خواب بزرگ
+ تصویر: رقص، پابلو پیکاسو
اول: در مدرسه پیش آمده بود که عدهای از لاتهای آخر کلاس ما بچههای درسخوان به قول خودشان سوسول را دوره کنند و حرفهای ترسناک بزنند و بعد از مدرسه بخواهند حسابمان را برسند و با مشتی گرهکرده تهدید کنند اگر آقای مدیر بویی ببرد حسابمان با همین مشت آنهاست بر سینهمان. اینطور مواقع من که گوشهی دیوار گیر کرده بودم کمی بغض میکردم و آرزو میکردم روزی همهی بچههای درسخوان سه ردیف جلو آنقدر قوی شویم که حساب این پررو های آخر کلاس را با پنجه بوکسهای داخل جیبشان برسیم.
دوم: بعد از چند سال دوباره این حس زمانی در من بیدار شد که دیدم عدهای قدارهکش و گروهی پاچهخار آنها دور پست قبلی من ایستادهاند و مسخرهاش میکنند و هر کس لگدی به هر جملهاش میزند و میخندند و پاچهخارها برای بدست آوردن دل گندهلاتهای گودر، گوی سبقت از هم میربایند. نقد منفی و کامنت منفی زیاد گرفته بودم در طی این چند سال اما مسخرهکردن را فقط در همان گوشهی دیوار مدرسه و گاهی در جنوب شهر به چشم دیده بودم.
سوم: باید حتمن بلاگر باشی و در فضای بلاگستان سر کنی تا خوب حال و هوای آدمهایش جنوب شهرش، کافههایش، روشنفکرهایش، متظاهرین به روشنفکریش، جانماز آبکشهایش، شمال شهرش و شبها باده نوشیدن کنار چراغهای رود مرکز شهرش را بشناسی. آنها که بیروناند حس نمیکنند. از بیرون همه چیز قشنگ است. بعد گندهلاتها را میشناسی، پاچهخوارهایش را میشناسی و دوستان واقعیات را میشناسی ( همانها که اگر چند روز ننویسی نگرانت میشوند و برایت ایمیل میزنند و حالت را میپرسند).
چهارم: گاهی اگر یک جملهی ثابت را به دست دو نفر بدهیم تا شنودههای یکسانی آنها را گوش کنند بر حسب اینکه این را چه کسی میخواند کاملن واکنشها متفاوت است. کسی عقلش را به کار نمیاندازد تا به محتوا گوش کند. همه به ظاهر همان گوینده فقط کار دارند. اگر پست قبلی را یک فمینیست دو آتشه مرد ستیز مینوشت گروهی دورهاش میکردند و برایش سوت و کف میزدند و براوو گویان از شجاعت و عریانی نویسنده در بیان احساساتش پستهای بلاگها بود که منتشر میشد. برای همین است که اگر به محتوای سخنان یک فمینیست دوآتشه مردستیز توجه کنیم جز بوی تعفن و جدایی زن و مرد چیزی پیدا نمیکنیم، حرفهایی که شاید از دهان یک آخوند بیسواد موجه باشد کاملن شبیه نقطه نظرات ایشان میشود. چه فرق دارد چه کسی چه بگوید؟ ما ایرانیهای تنبل عادت داریم اسم نویسنده را که میخوانیم نیم قضاوت را تمام کردهایم. اینکه بهنود است؟ شادی صدر است؟ صدیقی امام جمعه تهران است؟ کروبی است؟ احمد باطبی است؟ این برنامه ساخته BBC است یا VOA ؟ به محتوا کاری نداریم اول نام شخصی را جستجو میکنیم که روی اثر است. نمیدانند شاید بهنود هم روی قضاوت در مورد عکسی از نماز جمعه اشتباه کرد، شاید نیکآهنگ کوثر هم حرف اشتباه و به ضرر جنبش سبز زد. شاید ابراهیم یزدی، کدیور، مهاجرانی، صدر، کار، گلستان هم حرفهای بزنند که بعدن تکذیبشان کنند. که اگر تکذیب نکنند چه فرق دارند با عالیجناب دیکتاتور؟
پنجم: آنها که از طرق ماکیاولی میخواهند به هر وسیلهای به هدفشان برسند همیشه خود را انکار میکنند و نمیدانند در طول روز خود چندین بار هدفشان وسیلهشان را توجیه میکند. ایرانیها شاید عادت دارند اگر قدرت منطق در نقد هر اثری نداشته باشند برای رسیدن به همان هدف کوبیدن آن، هر وسیلهای را تجربه میکنند و حتا اگر مجبور شوند با دوستانشان جمع شوند و مسخره بازی کنند. اینها همان گندهلاتهای پایین شهر هستند که جز زور بازو و قدرت پنجه بوکسشان چیز دیگری نمیفهمند. حالا اگر سه دستبند سبز هم روی هم به دست ببندند و خودشان را جنبش سبزی اصیل بدانند باز هم همان افکار قدارهکشی جنوب شهریشان ثابت است. هدفشان وسیلهشان را توجیه میکند. از هر چیزی که بدشان بیاید با هر وسیلهای به جنگش میروند. از اینکه شبیه جمهوری اسلامی رفتار میکنند تعجب نکنید. شاید سالها زندگی کردن در این حال و هوا آنها را اینطور بار آورده است. آنقدر شعور ندارند تا به دنبال یک منطق درست و حسابی باشند. این عادت عدهای از هموطنان ماست. برای نفی چیزی یا کسی آخرین تیر ترکش خندیدن دستهجمعی به اوست.
ششم: عدهای امکان دارد ادعاهای زیادی بابت روشنفکریشان داشته باشند، اما وقتش که میشود همان روی قدارهکشیشان را نشان میدهند. اینها امکان دارد به ظاهر اکتیویست باشند و تظاهر به روشنفکران گمنام مانده در ایران کنند و داستانهایش را بنویسند، یا خود را جزو دگراندیشان در تبعید بدانند که هر روز با ماگ قهوهشان در دست برای برون رفت از مشکلات راه حل صادر کنند. بلاگر باشند و هفت بلاگ مختلف هم در زمینههای مختلف داشته باشند، خیلی احساس سوپر روشنفکری و کافهنشینی هم از اعماق دلشان بکنند و دربارهی آخرین فیلمی که چیزی ازش سر در نیاوردهاند یا آخرین کتابی که جملهای ازش در یاد ندارند در بوق و کرنا فریاد کنند. اما متاسفانه همان از کوزه میتراود که در اوست و باز میجویند روزگار اصل خویش. این پزها و افههای روشنکفریشان را نگاه کنید و قضاوت نکنید که الان در برههای از زندگیشان قرار دارند که به این تاییدهای دیگران برای افکار معلولشان احتیاج دارند.
در حالیکه با هر ضربهی من به رویش کمی بالا و پایین میرفت و چشمانش بسته بود از من پرسید: من چندمین نفر هستم، میدونی؟ شمردی؟ گفتم: آره شمردم. تو چهاردهمین نفر هستی در این سی سال که با او خوابیدهام. خندید و چشمانش را بست و باز بالا و پایین رفت. کنجکاو شدم و پرسیدم: تو هم میدونی من چندمین نفرم؟ شمردی؟ چشمانش را باز کرد و در حالیکه بالا و پایین میرفت به چشمانم نگاه کرد و گفت: آره. شمردم. تو سی و سومین نفر هستی. هر دو خندیدیم.
+ The Blind Side
John Lee Hancock
فیلم ویدئویی لحظهی ورود نیل آرمسترانگ به سطح ماه را ببینید و جملهی معروف او را: این قدمی کوچک برای انسان و جهشی بزرگ برای بشریت است، بشنوید. نکتهی جالب کامپیوترها و تجهیزات مرکز فضایی ناسا است که میتوانید فاصلهی علمی کشورمان را با آنها در سال ۱۳۴۷ مقایسه کنید. شاید تلفن موبایل هر یک از ما این روزها از کامپیوترهای آن روز ناسا پیشرفتهتر باشد.
+ First Moon Landing 1969
+ آپولو ۱۱ در ویکی پدیا
+ آپولو ۱۱ در مجلهی لایف
من کاملن احساس خوشبختی مضاعفی کردم وقتی روز دوشنبه ۲۸ تیرماه ۸۹ با صدای تلفن بانو الف بیدار شدم و اولین کلماتم را با صدایی خوابآلود صرف صحبت با او کردم. من کاملن احساس خوشبختی مضاعفی کردم که نیم ساعت بعد بانو الف با ماشین سفیدش مقابل در خانهی ما ترمز زد و یک ماه و یک روز بعد با کادوی تولدم و چند بوس به گرمای ۲۸ تیرماه منتظرم بود.
بعضیها همیشه هستند. سایهشان پابهپای زندگیات میدود. گرچه شاید هیچ وقت حواست را جلب نکنند اما میدانی از دور تو را همیشه نگاه میکنند. بعضیها مثل یک ساعت رنگ و رو رفتهی قدیمی، مثل عینک تمیز و از مد افتادهی مادربزرگ دقیقاند و محال است وقایع بزرگ زندگیات را فراموش کنند. آنها همیشه هستند. چه در سایه، چه پشت سرت و چه دست در دست کنارت. خاطرمان جمع است. نفس راحتی میکشیم و بقیهی مسیر را با لبخند میرویم. بانو الف یکی از آنهاست، با گلهای رز قرمزش و لبخند مهربانش به وسعت همهی رویاهای من.
+ برای بانو الف
اشتباه فکر میکردم که شنبهی آخر تیرماه باید فرقی با شنبههای دیگر سال داشته باشد. شنبهی آخر همانطور ساده و ساکت و با هرم گرم خودش آمد و گذشت. آدمها درگیر کار و زندگی خودشان بودند که عبور آخرین شنبه را ندیدند. حتا امیر که سر کوچهی مادربزرگ کفشهای عابران را با دویست تومان برق میاندازد هم. یا آقا منوچهر بابای دبستان غیرانتفاعی دخترانهی محلهمان. شنبه از بیخ گوش همهمان گذشت، مثل سایههای خنک میدان نقش جهان که این روزها طرفداران بسیاری دارند و عدهای چه ساده از کنارشان میگذرند.
در تمام روزهای خاکستری این شهر دودگرفته میتوان این قطعه را گوش داد و دایم با خود تکرار کرد: برای من گریه نکن. هر وقت اسطورهای شکست، قهرمانی بغض کرد، مردی بزرگ دستانش را در توپخانه بالا برد و در باد تکان داد، هر وقت دلت به راهروهای اوین سرکشید و برای همه آنها که گرفتار هستند تنگ شد، هر وقت چشمان شیرزنی در سوگ فرزند جوانش پر اشک شد، هر وقت دلت سخت گرفت از این مهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک، بگو در دلت: برای من گریه نکن.
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Julie Covington. Don't Cry For Me Argentina
زندگی در کشوری که بازاریان پایتخت نه برای ندا، نه برای امیر جوادی فر، نه برای سهراب و اشکان و کهریزک و پزشک کهریزک و کوی دانشگاه و همهی خونهای بیدلیلی که بر سنگفرشهای مبهوت ریخت خم به ابرو نیاورند و تنها برای اظهارنامههای مالیاتی یک هفته در اعتصاب و تعطلیلی باشند سخت است. ملال آور است. مشمئزکننده است. تنفربرانگیز است.
پ.ن. خیلی دلم میخواست به تکتک کسانی که اساماس میزدند به برنامهی یک جهان یک جام و پیشبینی میکردند مسابقات را تا شاید در لیست برندگان کمک هزینهی سفر زیارتی قرار بگیرند زنگ بزنم و بپرسم شما سبزید یا نه؟ اگر سبزید مگر تحریم اساماس را فراموش کردید؟ چرا به رضایت و لبخند پول خود را به گلوی دولت کودتا زده و سپاه میریزید؟ آخر حافظهی تاریخی ما کم است قبول، یک سال گذشته و قول و قرارها را که نباید فراموش کنیم. داستان این کودتا و این خونها مگر باگذشت یک سال و ده سال از یادها میرود؟ افسوس بر این عامهی بیفکر. افسوس.
نه قضاوت میکنم نه شما قضاوت کنید. فقط بخوانید و عبور کنید. منظورم شباهت متن و محتوای زیر است از بلاگی که جایزه هم میبرد به متن پست قبلی سرزمین رویایی. لطفن قضاوت نکنید، شاید یک شباهت اتفاقی باشد اگر خوش بین باشیم.
متن سرزمین رویایی:
یازده سال پیش در چنین روزی یک نفر ریشتراشی را دزدید. و از آن پس مملکتی هر ساله سالگردش را گرامی داشتند و اینترنتها قطع شدند و در خیابان قفسهای فلزی برای این ملت غیور و همیشه در صحنه آماده شدند و باتومها محکم در کنار کمربند شلوار سربازان مستقر شد. ای کاش آن ریشتراش لعنتی هرگز دزدیده نمیشد. درد سرزمین ما همین دزدیهاست. گاهی ریشتراش، گاهی رای، گاهی دموکراسی.
یازده سال پیش در چنین روزی یک نفر ریشتراشی را دزدید. و از آن پس مملکتی هر ساله سالگردش را گرامی داشتند و اینترنتها قطع شدند و در خیابان قفسهای فلزی برای این ملت غیور و همیشه در صحنه آماده شدند و باتومها محکم در کنار کمربند شلوار سربازان مستقر شد. ای کاش آن ریشتراش لعنتی هرگز دزدیده نمیشد. درد سرزمین ما همین دزدیهاست. گاهی ریشتراش، گاهی رای، گاهی دموکراسی.
گاهی وقتها آدم احساس بلاهت میکند، جلوی آینه میایستد به خودش میخندد. این احساس در کسانی بیشتر دیده میشود که اهل دروغ گفتن نیستند. بنابراین هیچگاه دروغی را نمیتوانند تصور کنند که به خودشان گفته شود. سادهدلاند و یا شاید کمی احمق هم به نظر برسند. حرفهای همه را تا جایی که ممکن است باور میکنند و بعد از چند ماه تازه میفهمند همهی آن داستانها و افسانهها دروغ محض بوده. اگر شما هم مثل من جزو دروغگوها نیستید همیشه به یاد داشته باشید ممکن است کسی شما را هالو فرض کند و این سادهدلی کار دستتان بدهد. کاشکی زندگی به همین یک رنگی دنیای ما بچهها بود. بچهها به جای آنکه به هم دروغ بگویند سعی میکنند که اصلن حرفی نزنند و سکوت کنند. این بهترین راه برای به دست آوردن دلی است که احتیاج به دروغ دارد.
یاد گرفته است با چیزی شرط ببندد که بتواند ادایش کند این پسر ده سالهی شیطان. قبل از بازی اسپانیا آلمان مواضعمان مشخص میشود. با هیجان ازش میپرسم چه شرطی میخواهی ببندی با من؟ با چشمان سیاهش نگاهم میکند و میگوید: شرط یک لیوان شیر.
از طریق: این نیز بگذرد
به پسرک رویایی:
کوچکتر که بودم پدر با ما زندگی نمیکرد! تمام سهم ما از پدر روزهای آخر هفته بود که پدر مشتاق به دیدارمان میآمد و توی ساکش پر بود از هدیه های قشنگ! پدرم مهربان ترین پدر دنیا بود و این از بد شانسی ما بود که پدر کارش را از دست داده بود و دیگه مجبور بود به جاهای دور برود! سهم ما کم بود از بودن با پدر برای بازی در باغ و بعد ها که بزرگتر شدم فهمیدم که به اصطلاح انقلابیون نو کیسه، پدر پاک سازی شده بود!
متن آغازین همه انشاهای کودکی من جملاتی بودند که من هیچ وقت نامهربانی شان را در آن روزهای سیاه جنگ نمیفهمیدم:
به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند! الان یادم نیست از کجا اولین بار کپی اش کردم! کلمات تلخ بودند، زهر بودند ولی من کودکانه نمیفهمیدم و دلکوک بودم که آقای معلم با سر تایید میکرد و میفهمیدم که کلماتم عاقل تر از سن من است و من باز تکرارشان میکردم! بزرگتر که شدم خوشحال شدم که آن روزها معنی شان را نمی فهمیدم ! انرژی سرشار کودکی کجا و حرمت خون کجا !!!
دبیرستان که بودم فریبا، دخترک رنگ پریده و لاغر و ساکت جلوی کلاس بیشتر مورد توجه مدیرمون بود چون بعد از گذشت سالها از روی مین رفتن داوطلبانه پدرش هنوز افسردگی داشت و من و پانی و مریم و سحر مشتری پرو پا قرص دفتر مدیر!یک روز سحر توجیه می شد که قرمز رنگ جلفی است برای کاپشن دخترانه! و یک روز من برای مارک پرچم آمریکا روی کتانی سفیدم و یا بالا رفتن از میله پرچم مدرسه!!! بزرگتر که شدم فهمیدم که گرچه فرق من و فریبا این بود که او جوانی اش را گم کرده بود و من میجنگیدم که تجربه اش کنم! ولی تنها شباهتمان این بود که در زیر سایه سیاه فرمانروای یک بهشت، جوانی شد میوه ممنوعه هر دوی ما!
روزهای جنگ، بمباران، آژیر های رنگی، تشیع جنازه و تظاهرات های اجباری 22 بهمن گذشت! گر چه جنگ تمام شد و تحریم شروع شد ولی اندکی مهربانی بیشتر شد! حتی پدر هم بعد از سالها در دادگاه پیروز شد و حکم بازگشت به کار گرفت! همه ما بزرگ شدیم! عاقل شدیم و زیر فشار امواج رودخانه صیقلی شدیم، صاف شدیم! حالا بچه های کوچک هر خانواده سیاستمدارتر از سنشان بودند و ما با لبخند افتخار میکردیم! ولی مدتها پیش ناگهان به این نتیجه رسیدم که فرق زیادی نیست بین من که از الله مینوشتم که پاسدار حرمت خون شهیدان بود و پسر هشت ساله فلان آشنای ما که با تحلیل های قابل توجه مطمئن بود آمریکا به ایران حمله میکند یا نه!!! لبخند پر افتخار مادرش شباهت بسیار داشت با همان تایید معلم من برای استفاده از آن جملات سنگین و نامهربان! این فقط تکرار تاریخ بود با رنگ و لعابی دیگر!
یک روز، من و همسفر مهربان زندگیام چمدانمان را بستیم، دقت بسیار کردیم که وزن خاطرات خوش جوانی هر کدام بیشتر از 32 کیلو نشود! سخت بود ولی شد! باور داشتیم که جوانی را هم میشود تجربه کرد! همان جوانی که شاید سهم تو از آن گاهی تجربه بیرون رفتن با بانو به اندازه طول و عرض چند اتوبان باشد! و روزهای پر امیدی که فریاد زدی ما جنگ را می بریم رفیق ! باز هم از حال و هوای جوانی تو بوی جنگ می آمد! جنگ جنگ و باز هم جنگ!
حال و هوای تهران را در روزهای انتخابات با نوشته هایت تجربه کردم! و روز اعلام نتایج انتخابات را هم! جنگ را نا عادلانه باخته بودیم! بعد از آن گریه های بی امان من بود و شبیخون اخبار درد که می رسید!
روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم! دکتر بیهوشی بیتفاوت فرم پر میکرد و پرسید ملیت؟ گفتم ایرانی! ناگهان سر بلند کرد و پرسید تو باور داری که در انتخابات کشورت تقلب شده؟ یس گفتم و چشمانم دوباره پر شد! سهم من گریه بیاراده شد و سهم دکتر گفتن یک کلمه متاسفم! یادم نیست که درد کدومشون بیشتر بود، وطن یا آمپول بیهوشی!
دیگه اما من هم از این فرسایش دائمی خسته ام! از این تکرار بی امان واژه شوم جنگ! از این دنبال کردن فرسایشی بازی های سیاسی! از این بازی با امواج رودخانه ها که هر بار تکه ای از روحمان و پری از بال بلند پروازمان را کندند! تمام تنم درد میکند! شانه هایم درد میکند از فشار این همه زندان و اعدام و چوبه دار! کمتر اخبار میخونم! کمتر و کم رنگ تر! امتحانهای دانشگاه که تموم شد به پدر از موفقیت هام گفتم و جواب پدر که: تو باعث افتخار منی برایم کافی بود! و به قولی: این اشارت ز جهان گذران ما را بس!
حالا! من معنی جهان سوم رو خوب میفهمم! جهان سوم جایی بود که پدر گرچه با فشار امواج صیقلی شد ولی به بهای گم کردن روزهای کودکی من! ما هم صیقل خوردیم به بهایی سنگین تر از پدر! دیگر میخواهم سهم من از جهان سوم همان سی سالی باشد که آنجا گذشت! پشت حصارهای بلند و سنگی و تاریک آن به ظاهر بهشت خزان زده، گرچه بهشت دبگری نیست ولی باغهای بسیاری است! و باور داشته باش سهم روزهای جوانی من و تو صیقلی شدن در خفقان لجن ته رودخانه ها نبود! باور دارم که سهم ما پرواز هم بود! پرواز کن! پر پروازت بلند.
این روزها هر زمان یاد کودتاچی و وقاحتش و خونهایی که برای بقای حکومتش ریخت میافتم ناخودآگاه بوی گند و مشمئزکنندهی فاضلابهای روان به رودخانههای جاری و باصفا، در ذهنم آزاد میشود. ماهیهای کوچک و قرمز این رودخانهها را نمیتوان با این فضولات متعفن از رفتن به اقیانوس باز داشت.
+ Alice in Wonderland
Tim Burton
آدمیزاد در جهان سوم گاهی احساس سنگی را پیدا میکند که گرچه ته رودخانه با فشار امواج سابیده و صیقلی میشود اما آن پایین زیر حجم کثیف آب و لجن احساس خفگی میکند.