در حالیکه با هر ضربهی من به رویش کمی بالا و پایین میرفت و چشمانش بسته بود از من پرسید: من چندمین نفر هستم، میدونی؟ شمردی؟ گفتم: آره شمردم. تو چهاردهمین نفر هستی در این سی سال که با او خوابیدهام. خندید و چشمانش را بست و باز بالا و پایین رفت. کنجکاو شدم و پرسیدم: تو هم میدونی من چندمین نفرم؟ شمردی؟ چشمانش را باز کرد و در حالیکه بالا و پایین میرفت به چشمانم نگاه کرد و گفت: آره. شمردم. تو سی و سومین نفر هستی. هر دو خندیدیم.