September 13, 2010
داستان اولین باد پاییزی و آدم‌ها

امروز باد پاییزی را احساس کردم. پنجره‌ی اتاق را بستم. فصل‌ها چه زود می‌رسند. گاهی وقت‌ها که همه چیز یک جایش می‌لنگد با زود از راه رسیدن فصلی باید به خودمان بقبولانیم که ماجراهایی هم وجود دارند که زیاد هم اگر منتظرشان نباشیم خودشان زودتر سر می‌رسند. همین سه ماه پیش بود که از هرم گرما خفه می‌شدیم. اگر زندگی هم به همین سرعت فصل‌ها بگذرد از ما چه می‌ماند جز چند خاطره. مثل خاطره‌ی بوی پوشال‌های کولر اول تابستان.

امشب داشتم به لیست دوستانم نگاه می‌کردم از هر کدام داستانی خاطرم می‌آمد. هر کدام جمله‌ای، شکلکی، صدای خنده‌ای، یا حتا یک چت کوتاه و حرفی. اگر دقت کرده‌ باشید بعضی از آدم‌ها در یک مرحله از زندگی ما خیلی سر و کله‌شان پیدا می‌شود. هر شب آنلاین هستند، هر روز زنگ می‌زنند و آنقدر صمیمی می‌شوید که همه چیز را تعریف می‌کنیم و از همه جا حرف می‌زنیم (حتا اگر فاصله‌ی ما چندین هزار کیلومتر باشد). بعد ناگهان ناپدید می‌شوند. گم می‌شوند داخل جمعیت و خاطره‌ی همه‌ی آن حرف‌ها و رازها را با خودشان می‌برند. فکر می‌کنی کسی را در پیاده‌رو گم کرده‌ای میان تعداد زیادی سر و گردن و آدم‌های غریبه دنبالش می‌گردی اما هیچ‌کدام دیگر آن کسی نمی‌شوند که بشود باهاش همه‌ی آن نگفته‌ها را گفت.

اینطوری است که آدم‌ها می‌آیند و می‌روند در زندگی هم. انگار وظیفه‌شان است و اگر از سر باز کنند ممکن است تنبیه شوند یا با دست و پای بالا گرفته شده گوشه‌ی کلاس بایستند. می‌آیند و می‌روند. می‌آیند می‌مانند می‌روند. می‌آیند می‌روند. می‌آیند می‌آیند. می‌روند. می‌آیند می‌مانند. دیر می‌روند. قلبت را هم با خودشان می‌برند.

+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: Soap & Skin - Mr. Gaunt Pt 1000

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2010/09/13/p/02,20,54/