Send   Print
فریاد زدم. داد زدم از ته دل. از سودای جان. صدای باز شدن و بسته شدن پنجره همسایه‌ها را می‌شد شنید. بیست دقیقه تنها و تنها فریاد زدم و تنها باز هم همان سایه‌ی دور از چند پشت‌بام دورتر جوابم را داد. فقط من بودم و او. در پی هر الله و اکبر جواب هم را می‌دادیم. صدایم گرفته است. مثل یک غول خسته. خوشحالم که هر کاری از دستم بر می‌آمد انجام داده‌ام تا کنون. نه ترسیده‌ام و نه کوتاه آمده‌ام. صحبت‌های دوستانم که ای بابا …. هم در من تأثیر نکرده است. مهم نیست که دیگر همسایه‌ها چه هدفی دارند و چقدر ترسیده‌اند مهم این است که من هستم و ایستاده‌ام و همان صدای سبز جنبش را در آسمان سیاه شهر فریاد می‌زنم. ما پیروزیم. این جمله را به خاطر بسپارید. من خیلی وقت است که آن را تکرار می‌کنم.

‍پ.ن. یکی از دوستانم را با تلفن از الله و اکبر امشب آگاه کرده‌ام می‌گوید تو که کافری چرا الله و اکبر؟ عجب مملکتی !!! من نمی‌دانستم چه بگویم. شما می‌دانید چه در دل من بود. همان را در دلتان به او بگویید. مشکل ما این است که کار گروهی نکرده‌ایم و عادت نداریم برایش از خواسته‌های شخصی‌مان در کوتاه مدت بگذریم !!

+ حصر آفتاب

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml