تاریخ ما پر از حکایتهای آشناست. انگار نه انگار که این خطوط متعلق به چند قرن پیش از این است. گویی همین دیروز نوشته شدهاند با نثری قدیمی. حکایت تکراری سرزمین ماست. هر چند سال در گردونهی تکرار مکرر میشود. تاریخ ما پر است از اعدام خوبان در زندان در حمام، حقکشی و سر به نیست شدن رعیت مظلوم. متن زیر برای همهی ما آشناست:
پس از آن، خوود ِ فراختر که آورده بودند، سر و روی او را به آن بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که:«بدو!»
دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند:«شرم ندارید مردی را که میبکشید، چنین کنید و گویید؟» و خواست که شوری بزرگ به پای شود. سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند.
و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند. و جلّادش استوار ببست و رَسَنها فرود آورد. و آواز دادند که:«سنگ دهید!» هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار زار میگریستند، خاصّه نشابوریان. پس، مُشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد، خود مرده بود؛ که جلّادش رَسَن به گلو افگنده بود و خَبه کرده.
چون از این فارغ شدند، بوسَهل و قوم از پای ِ دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر.
این است حسنک و روزگارش. و گفتارش این بود که گفتی:«مرا دعای نشابوریان بسازد» و نساخت!
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml