نمیدانم از کجا سر و کلهاش پیدا شد. اولین بار در لابی دیدمش گویا. چشمانش میخندید و موهای مجعدش به رنگ قهوهای فندقی تا شانههایش آبشار ترانههای ناخوانده بود. در سوپر مارکت که دیدمش چند کلامی اختلاط کردیم. ساده و کوتاه مثل همهی اولین جملههای آشنایی. پشت شکلاتها که گم شد دلم برایش تنگ شد. وقتی حرف میزد نگاهش مثل یک ماهی میلغزید در دلم.
روز دوم کنار دریاچه دیدمش. نشسته بود به دورها نگاه میکرد. با صدای شاتر دوربین من روی صورتش و موج موهای قهوهای فندقیاش به طرف من نگاه کرد. بعد مقابلم ژست گرفت تا بیشتر عکس بگیرم. میخندید … به آسمان نگاه میکرد … دستانش را پشتش میگذاشت و به من نگاه میکرد … باز ماهی نگاهش در دلم میلغزید. سعی میکردم اما کارم را خوب انجام دهم. گفت: عکسها را حتمن برایش بفرستم.
همان شب بود در راهروی اتاقم دیدمش جلوتر دارد به سمت اتاقش میرود. صدایش زدم و نمیدانم چطور ناگهان هر دو در اتاق من بودیم. برایش موسیقی گذاشتم و کمی حرف زدیم. نفهمیدم چه شد که با او خوابیدم. حتا نفس نفس هم که میزد باز لبخند روی لبش محو نمیشد. شب از نیمه گذشته بود که لباسهایش را پوشید و به اتاق خودش رفت.
فردا ظهر آخرین نگاهمان در فرودگاه بود. او هم همان روز پرواز داشت. به طرفش نرفتم. بیشتر با چشمهایمان حرف زدیم. اینطوری بهتر بود و راحتتر میشد صحبت کنیم. آخرین اعلام کولهام را روی دوشم انداختم و راه افتادم. از کنارش که گذشتم گفت: فکر نمیکردم دلم برایت تنگ شود اما میشود. مواظب خودت باش. من هم گفتم دلم برایش تنگ میشود. راهم را کشیدم و رفتم. ( من همیشه از خداحافظی متنفر بودهام و حتا برای یک خداحافظی ساده هم بغض کردهام ) همیشه آرزو میکنم کاش آن لحظه کش میآمد و وقت بیشتر بود تا به چشمانش خیره شوم. سرزمین او با من فاصله داشت. او به شرق رفت و من به غرب. اما دلهایمان انگار نزدیک بود. او پانزدهمین نفر بود.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml