کاهوها را باید میگذاشتم داخل یخچال. کاهو وقتی زیاد داخل آب باشد و زیاد هوا بخورد قهوهای میشود. حساب همهی برگهایش را با وسواس رسیده بودم. تقریبن برق میزدند. در یخچال را که باز کردم دیدم روشن است حسابی سرد و دارد از ته دل کار میکند. دلم برایش سوخت. آخر هیچ وقت ما متوجه نمیشویم وقتی خستهایم و داد میزنیم و خوشحالیم و جلوی کامپیوترهایمان نشستهایم یخچال خانهمان همانطور یکنواخت مثل روز اول کار میکند و ادعایی هم ندارد. ما هیچ وقت سادهترین چیزها را که در اطرافمان رخ میدهند را جدی نمیگیریم.
درش را باز کردم و کاهوها را گذاشتم داخل. کمی داخلش را نگاه کردم که بعدن نگوید به من توجه نکردی. در را آرام بستم. در دلم به این همه پشتکارش آفرین گفتم. شاید اگر خودم بودم وقتی میدیدم صاحبم به من توجه نمیکند کمی انرژی موتورم را کم میکردم تا داغ نشود اما نه آنقدر که غذاها بگندد و همه متوجه شوند و آن آقای کثیف دوباره به سراغم بیاید و پیچگوشتی در جانم فرو کند و اذیتم کند. نمیدانم از اینکه یک یخچال سفید کنار یک فریزر سفید و بیصدا نیستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. هر چه که بود فکر نمیکردم گذاشتن کاهوها در یخچال اینقدر سرم را در رویاهایم فرو کند.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml