بعد از شنبه ۲۳ خرداد ۸۸ مردم ایران برایم دو دسته شدند. آنها که در این روز بغض کردند و آنها که شانه بالا انداختند که به من چه؟ بعد از آن روز بود که بیدلیل کسانی را که گریه کردند چه مرد، چه زن؛ دوستتر داشتم. طی این بیست ماه از آنها که اخبار سیاسی را دنبال نمیکردند فاصله گرفتم و بیهیچ حرفی با آنها که دلشان سبز بود و امیدوار به آینده و منتظر واکنش هر آنِ موسوی و کروبی به واقعهای بودند، نزدیکتر شدم.
و حالا بیست ماه میگذرد و دستبند سبزم در دستم هست هنوز. مینویسم. میخوانم. همخوان میکنم. سبز بودنم را تکثیر میکنم. آنها را که بیخبر از اخبارند را خبردار میکنم. بحث میکنم. ناامیدها را امیدوار میکنم و سعی میکنم انسان بهتری باشم و در لحظهای که بخواهم دروغی هرچند کوچک بگویم عکس کودتاچی مقابلم ظاهر میشود و منصرف میشوم. حالا که سبزم، حالا که سرباز کوچک میرحسین هستم، بیهیچ تعارفی احساس میکنم انسان بهتری شدهام.
به من نخندید اما گاهی فکر میکنم الان میرحسین موسوی و رهنورد یا کروبی و همسرش چکار میکنند. کتاب میخوانند؟ به ما فکر میکنند؟ میدانند تا آخر سال سهشنبهها قرار راهپیمایی است؟ غذا دارند آنقدر که گرسنه نباشند؟ میرحسین میداند تولدش را ما به یاد داریم؟ یا شاید طرح بیانیهای را در سر داشته باشد که هنوز ننوشته باشد.
+ با گرامافون سبز سرزمین رویایی گوش کنید: جستجوی سرنوشت. گلشیفته فراهانی
+ ببینید: کلیپ جستجوی سرنوشت
+ ببینید: لحظه ورود موسوی به میدان آزادی
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml