دوباره یک دوست دیگر و دوباره خداحافظی آخر. شب آخر حرفهای نیمهکاره و صحبتهایی که همهی این سالها روی دلمان مانده بود. نه او آخرین نفر است و نه این آخرین وداع. دلشوره دارد و چمدانهایش هنوز وسط اتاق پهناند. او هم مسافر قطار بیبازگشت تبعید ناخواستهی پاکترین فرزندان این خاک است. در آغوشش که میکشم هیچکدام حرفی نمیزنیم. ساکتیم و خودمان خوب علت این سکوت را میدانیم و تمام این شرایطی را که خانوادهها و ایرانیان را به اینجا رسانده است.
در راه بازگشت به تمام روزهایی فکر میکنم که با هم گذراندیم و تمام حرفها و خندهها. همیشه بعد از خداحافظی فکرم پی اینطور ماجراها میرود و همیشه هم بغض میکنم. رفتگر خستهای کوچهی خاکستری را جارو میکشد. صدای خشخش جاروی پیرش برایم آشناست. در دلم لعنت میکنم کسانی را که این سرزمین را از این همه جوان با ذوق و اندیشه خالی کردند، و آنها چه بخواهند چه نخواهند مسول این تعفنی هستند که باتلاق را فراگرفته بدون این پیچکهای خوشبو.
+ ببینید: سلام آخر. احسان خواجهامیری
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml