Send   Print

جمعه‌ای معمولی بود. نه آنقدر کشدار نه آنقدر کسل‌کننده و غمگین. کتاب جدیدی را که باید شروع کنم به خواندن نایلون کردم. من هنوز عادت دارم کتاب‌های درسی‌ام را جلد می‌کنم مثل همان روزهای قدیمی. وقتی مامان سرش را از کتابش بلند می‌کرد و می‌گفت اگر کاغذ کادوت تموم شده پول بدم از حسین آقا بخری واسه دفتر علوم‌ات. اخبار بی‌بی‌سی کنارم روشن بود. بعضی از دوستانم جوزده‌ی رویال ودینگ بودند. برای من احساس خاصی را نداشت. اما اهمیتی که مدیا و رسانه‌ها برای وقایع مختلف قایل می‌شوند را نمی‌فهمم. دلم می‌خواست همینقدر برنامه‌ زنده برای حصر موسوی و کروبی یا اعتصاب غذای چهل و دو روزه نوری‌زاد می‌دیدم. هر روز هم نه هفته‌‌ای دو بار فقط. زیاده‌خواهی نیست. قتل عام پانصد نفر در سوریه هم و خیلی ماجراهای دیگر که اگر روزی مدیر عامل بی‌بی‌سی شدم برای آن‌ها ارج و قرب بیشتری از لباس عروس خاندان سلطنتی قایل خواهم شد.

حتمن باید تأکید کنم که زیاد هم دوست نداشتم انتقاد کنم از کسانی که این جشن را دوست داشتند. اصلن بگذارید خوشحال باشند. چی از ما کم خواهد شد؟ هر جشنی که عده‌ای را سرگرم کند شاد کند نوش جانشان. خاک بر سر ما که غیر از تاسوعا و عاشورا با زنجیر و قمه در خیابان مراسم عمومی نداریم. بقیه‌اش هم راهپیمایی‌های دستوری و مسخره است. بین خودمان بماند اما به کسانی که ولیعهد و عروسش و خانواده‌ی سلطنتی‌شان را دوست داشتند حسودی‌ام شد. فکر کردم چه خوب است آدم حاکمانش را دوست داشته باشد و برای جشن ازدواج ولیعهد کشورش ذوق‌زده باشد. گوارای وجودشان. ما که از سلطنت مطلقه فرار کردیم به دام مطلقه‌ی بعدی افتادیم. آنها خوشحال باشند به سلامتی این روزهای بهاری‌شان. به قول مادربزرگم: صبر نکنیم چیکار کنیم ؟

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

می‌گویند سه دزد که خانه‌ی مرد ثروتمند را خالی کرده بودند به سمت بیابان فرار کردند. فردا صبح جسد‌های هر سه نفر را میانه‌ی راه پیدا کردند که بر سر تقسیم آنچه دزدیده بودند شکم هم را چون گرگ دریده بودند. حالا این حکایت سرزمین ماست. دزدان رای مردم، این روزهای سبز بهاری به جان هم افتاده‌اند و مردم خسته در صف نان چند برابر شده به این تکرار حکایت نگاه می‌کنند.

وقتی نظم و انضباط فرنگی‌ها را می‌بینیم و خودمان را مانده در بوی متعفن استبداد و دیکتاتوری چندصد ساله، به راحتی می‌توانیم درک کنیم که واقعن یک جهان سومی هستیم. آخر کمدی کدام سیاست‌مداران دلقک دنیا خنده‌دارتر از اینی است که ما در ایران شاهد هستیم؟

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

هر آدمی که به این روزهای بهاری از ته قلبش ایمان دارد باید یک ترک سر اومد زمستون در ماشینش داشته باشد تا در ترافیک‌ و پشت چهارراه‌ها صدایش را کمی بلند کند و به اطرافیانی که این موسیقی آشنا را می‌شناسند امید بدهد. آن‌وقت مثل من لبخند آشنای ماشین‌های اطراف را می‌بیند که خستگی‌شان را فراموش کرده‌اند.

+ با گرامافون سبز سرزمین رویایی گوش کنید: سراومد زمستون

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

برای خودم جالبه، نه اینکه بخواهم زیاد بهش فکر کنم اما گذشت این سال‌ها بی‌سر و صدا بدجوری آدم را شوکه می‌کند. امروز سه سال گذشت از فروردین غمگین ۸۷ و روز‌شماری بغض‌آلود من برای رفتن به سربازی. به پشت سر که نگاه می‌کنی هیچ چیز عجیب و غریب نمی‌بینی. فقط همین عدد سه مثل یک تو‌گوشی آبدار می‌خورد توی صورتت. روزی که بدترین احساس همه‌ی آن بیست و هفت سال و ده ماه را داشتم و با خنده‌ای اجباری و بغضی در گلو با ساکم کنار اتوبوس اعزام ایستاده بودم و اگر دو تا از دوستانم نبودند حتمن همانجا از غصه دق می‌کردم.

سال‌ها که می‌گذرند سختی‌ها را هم با خودشان می‌برند و تو در مقابل ساعت‌های شماطه‌دار لجوجی قرار می‌گیری که حتا برای تو لحظه‌ای از چرخیدن بیهوده دست بر‌نمی‌دارند. روزی‌های پادگان و خوشحال شدن از یک بشقاب پلو مرغ و انتظار حمام رفتن و رژه و آفتاب و رفیق‌هایی که چند تایشان هنوز حالی از من می‌پرسند. وقتی در یک موقعیت زمانی قرار می‌گیری شاید مثل کنکور مثل استخدام در یک شرکت بزرگ یا مثل ازدواج یا بارداری فکر می‌کنی اگر همین اتفاق بیافتد دیگر همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. با خودت حرف می‌زنی: اگه همینو رد کنم دیگه بقیه‌ی زندگیم مشخص و روی غلطکه. در صورتی که اینطور نیست.

هر سال و هر مرحله برای خودش یک دیو دارد که باید به جنگش بروی و تا از گردنش آویزان نشوی و نکشی‌اش به مرحله‌ی بعد نمی‌روی. یعنی روزگار نمی‌گذارد بروی. پس اگر صد تا دیو را هم کشتی فکر نکن بقیه‌ی عمرت در محل کارت بی‌دغدغه کار خواهی کرد و حساب بانکی‌ات پر می‌شود. حالا بعد از گذشت سه سال می‌بینم دیو بعدی با دود‌هایی که از دماغش در می‌آید و آتشی که از دهانش زبانه می‌کشد وحشی‌تر هم هست. مرحله‌های آسان را که رد می‌کنی کم‌کم دیوهایت وحشی‌تر و روانی‌تر می‌شوند و واکنش‌هایشان غیرقابل ‌پیش‌بینی.

حالا وقت هست که به آن روزها نگاه کنم و خودم را نقد کنم یا دوباره در آینه نگاه کنم. سختی‌های این مراحل آدم را آبدیده می‌کند. سربازی برای پسر‌ها یک اژد‌های سه‌سر است. همانجایی که همه‌ی قواعد اجتماعی در هم می‌ریزد و دیگر مودب بودن و ساکت بودن منجر به از دست دادن حق‌ات می‌شود. پس باید برایش بجنگی. یاد می‌گیری روزهای نکبت را تحمل‌ کنی، بعضی هم‌نشینان ناخوشایند را تحمل کنی به امید روزی که آن در میله‌ای به رویت باز شود. از روی تپه، سیم‌های خاردار را می‌دیدم که به اتوبان می‌رسند و تمام آرزویم این بود تا به کنار اتوبان برسم و برای ماشین‌ها دست تکان بدهم به سمت شهر سوار شوم و این ذوقی عظیم بود در دلم.

نوشتن در سرزمین رویایی به من کمک می‌کند که از یاد نبرم. من که آدم خاطره‌بازی هستم دلم نمی‌خواهد چیزی را فراموش کنم. گاهی خاطره‌ای از دبستان یا کودکستان را یاد می‌آورم و با خودم عهد می‌کنم بنویسم‌اش ایجا تا ثبت شود. نمی‌دانم برای چه کسی؟ اما می‌دانم ثبت کردن را دوست دارم. نوشتن حس را یا شاید توصیف یک موقعیت جدید یا شرح یک نگاه را. شاید بهترین محل کار برای من اداره‌‌ی ثبت احوال باشد. به هر روی این منم مردی در آستانه‌ی سی و یک سالگی با پاچه‌های بالا زده برای رفتن به کارزار دیو وحشی بعدی.

+ به سلامتی کامنت‌های زیبای دوستان سرزمین رویایی سه سال پیش در همین صفحه، نظرها را باز می‌گذاریم و با هم گپ می‌زنیم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

بعضی آدم‌ها به رودهای عمیق می‌مانند. ساده‌اند، بی‌سر و صدا، مستقیم و با اراده مسیری چند هزار ساله را طی می‌کنند. عمیق‌اند و ژرف در ساده‌ترین معانی زندگی. هیاهو ندارند و می‌شود بهشان اعتماد کرد. رازی را گفت یا در مشکلی مشورت کرد. آدم یقین دارد که رازدار خوبی هستند و ممکن نیست این مشکل را یا این مشورت را فردا جایی دیگر برای گرم کردن آتش بحثی نقل کنند.

بعضی دیگر به آب‌راه‌های کم‌عمق می‌مانند. با سر و صدای فراوان و هیاهوی زیاد از پی هیچ. از بارش ناگهانی بارانی بهاری پدید می‌آیند و عمرشان کوتاه است. نمی‌شود کوچکترین اعتمادی بهشان کرد. هر حرفی یا هر خاطره‌ای یا بدمستی در مقابلشان ممکن است روزی نقل محفلی دیگر شود. بزرگترین اشتباه این است که بهشان اعتماد کنی و رازی را برایشان تعریف کنی بخواهی که پیش خودشان بماند. و در دلت فکر کنی که می‌ماند. این حماقت است. تجربه نشان داده این آدم‌ها عمقی ندارند که بتوانند سخنی را یا رازی را پنهان کنند. به بادت می‌دهند به قیمت تعریف کردن بی‌مزه‌ی یک خاطره‌ از تو، در برابر جمع؛ خاطره‌ای که همان راز توست.

+ ببینید: Stand By Me. Playing For Change. Song Around the World

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

می‌شود حجم شعرهایی که این روزها می‌شنویم در باره‌ی افراد مذهبی و رابطه‌ی خاص‌شان با خدا بدون نیاز حتا به هیچ کرسی و تنها با تکیه به منبر و تریبون در بازه‌ی زمانی سی سال گذشته، مقایسه کنیم با یک دوره‌ی هزار و چهارصد ساله. می‌بینیم که سطح خرافات و شعرها در روند تاریخی خود ثابت است. تنها چند هالو لازم دارد که بنشینند پای منبر و هرچه آن بی‌سواد نشخوار کرد را باور کنند. اینطور است که در دالان‌های تاریخ داستان درست می‌شود. قال فلان و بیسار درست می‌شود. حلیه المتقین نوشته می‌شود. یکی در قنداق سخن می‌گفته و یکی دیگر با عصایش نیل را شکافته یکی در غار پناه گرفته و یکی از همه‌ی جانوران یک جفت جمع کرده و آن‌قدر عرضه نداشته پسر خودش را تربیت کند اسم خودش را هم گذاشته پیامبر خدا.

خیلی آدم‌ها به این نئشه‌جات احتیاج دارند تا بدبختی‌های خودشان را سر قسمت و قضا قدر الهی بزنند و توجیه کنند. از نظر عقلی بسیار قابل باورتر است که هوش استیو جابز و بیل گیتز و خیام یا باخ از این موجودات توهم زده بیشتر بوده است. من قبول نمی‌کنم که کسی آن بالا هست که بعد از فرستادن ۱۲۴ هزار پیامبر هنوز توان این را نداشته که نسل مخلوق خودش را اصلاح کند و به راه به قول خودش راست هدایت کند. شاید مدیران فیس‌بوک و تویتر و گوگل عرضه‌شان در کمک به آگاهی بشریت و اصلاح فکری انسان‌ها از آن توهم بالای ابرها بیشتر باشد. آدم‌های خمار را پای منبر رها کنید. ما نمی‌توانیم برایشان دلیل کافی بیاوریم. بگذارید با داستان و افسانه‌هایشان خوش باشند. اما میتوانیم برایشان افسوس بخوریم. حیف از این عقل نوآور و هنرمند که دارند با این مخدر باطل‌اش می‌کنند. حیف.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

امروز داشتم به شب‌های تابستان‌های دور فکر می‌کردم. ما که بزرگترین آرزویمان قایم باشک با دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها بود. شب‌ها حیاط مادربزرگ را آب‌پاشی می‌کردیم و گاهی سر شلنگ دست گرفتن هم دعوایمان می‌شد. داشتم فکر می‌کردم به آخر شب‌ها موقع خواب وقتی پتو و متکا وسط بهارخواب یا حیاط پهن می‌کردیم و با افسانه‌های مادربزرگ به ستاره‌های چشمک زن خیره می‌شدیم. فکر می‌کردم به بازی‌های آخر شب وقتی بزرگترها سرگرم صحبت می‌شدند و ما وقت داشتیم از ذوق بیرون خوابیدن و در کنار دخترخاله‌ها جفت چارکش انداختن بی‌خواب شویم. خیلی خوشحال بودیم که گرم‌ترین شب‌های سال در خانه‌ی قدیمی مادربزرگ در سردترین تشک‌ها می‌خزیدیم و زیر پتو‌های سنگین‌اش نفس‌مان بند می‌آمد. قسمت آخر و مجبور شدن به خوابیدن با نهیبی بزرگ دیگر عادت همیشگی‌مان شده بود. انگار هیچ وقت ما نمی‌توانستیم یک شب با خیال راحت با بچه‌های فامیل بازی و شیطنت کنیم.

همه‌ی این‌ها را گفتم که برسم به نکته‌ی آخر. ( که شما همه‌تان می‌دانید و حتمن باهاش خاطره دارید) خواستم بگویم اگر روزی مادر شدید یا پدر شدید و فسقلی‌های قد و نیم‌قدتان داشتند نصفه شب جفتک چارکش می‌انداختند، سرشان داد نزنید که بگیرند بخوابند. بگذارید حسابی سیر بازی و خنده شوند. آخر این شب‌ها را دیگر نخواهند دید. بی‌دغدغه خندیدن، با رمز و رازی کودکانه حرف زدن و به فردا فکر نکردن. بعد مثل من سی ساله می‌شوند و یک شب دلشان لک می‌زند برای همان تشک‌های سرد وسط حیاط. و برای همان بازی‌های نیمه‌کاره مانده با فریاد: بگیرین بخوابین، صدای کسیو نشنوم دیگه …

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

ظهرها‌ بین ساعت دوازده و دو و نیم می‌توانید سرویس‌های مدرسه‌های راهنمایی یا دبیرستان دخترانه را ببینید که شش دختر بامزه و سرزنده را داخلش کنسرو کرده‌اند و آن‌ها در حالیکه دست می‌زنند و از ته دل می‌خندند با سر و صدای زیاد از مقابل شما عبور می‌کنند. این‌جور چیزهاست که به من انرژی می‌دهد تا این باتلاق را تحمل کنم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

پسر این همیشه جمله‌ای بود که می‌خواستم بگم. تو آخرین خداحافظی‌ها وقتی رفقامو بغل می‌کردم همیشه خواستم بگم. هیچ وقت نشد. بغض گلومو می‌گرفت و در سکوت دوستمو همراهی می‌کردم. لابد او هم فکر می‌کرده من حرفی برای گفتن ندارم. اما داشتم پسر. مگه میشه برای کسی که خانواده‌اش رو می‌گذاره و میره حرفی نداشت؟ لعنت به این بغض که مثل خنجر گلومو فشار می‌داد. حالا وقت خوبیه حرفمو اینجا بنویسم. لااقل شاید روزی رفیقم اینجا رو خوند و فهمید در آخرین شب من چیزی می‌خواستم بهش بگم که نشده. راستش پسر وقتی دوستانمو بغل می‌کردم چند ساله دلم می‌خواد بگم مواظب خودتون باشین. همین. و این بغض لعنتی نمی‌ذاشت در همه‌ی این سال‌ها. باور کن که همه‌اش همین بود: مواظب خودت باش. رفتی غربت تنها شدی تنها موندی مواظب خودت باش. همین پسر، همین بود.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

دو روز سرزمین رویایی را شرکت خدمات هاست واقع در آمریکا از من گرفت و فعالیت‌‌اش را متوقف کردند. چند بار تماس گرفتم که ساعت کاریشان نبود. تا امشب بعد از حدود ۲۴ ساعت با چند نفر صحبت کردم و گفتند مشکل شما یک فایل وبروسی بوده و باید حذفش کنی. حذف کردم و دوباره زنگ زدم و فرد دیگری اصلن از ماجرا خبردار نبود و خودش با آرامش کارها را انجام داد و من را پشت هلد گذاشت و وقتی برگشت معذرت‌خواهی کرد. گفت: می‌تونی آنلاین باشی.

خوشحال بودم. شاید نمی‌دانست تمام آرزو‌ها و رویاهای من در این سایت اگر بلایی به سرشان بیاید معلوم نیست چه حالی پیدا می‌کنم. چه سخت است که می‌شود گاهی به دست شانس چنین اتفاق‌هایی بیافتد تا بفهمی چقدر نوشته‌هایت را دوست داشته‌ای !

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

آقای عزیزی که واسه شب عیدت کت و شلوار براق می‌خری که انعکاس نورش چشم آدمو می‌زنه، لطفن اون مارک پارچه‌ای روی آستین دست چپ‌ات رو بکن. زشته به خدا آدم با تگ لباسش راه بره فکر کنه خیلی باکلاسه ...

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

همه‌ی ماهی‌ها با چشمان باز می‌خوابند، بعضی‌ آدم‌بزرگ‌ها با چشمان بسته زندگی می‌کنند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

بعضی وقت‌ها لحظه‌ای سکوت و یک نگاه‌ مات، بلندترین فریاد است.

ببینید: دنگ شو. مسیحای امروز
ببینید: دنگ شو. عشق آمد
ببینید: دنگ شو. ای درد دنگ شو

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

قبل از آنکه وارد بقالی قدیمی خیابان چهارم شود دستهایش را داخل جیب‌های گشاد شلوار کهنه‌اش کرد که همین روزها بود وصله پینه‌هایش از هم باز شود. پیرمرد با نگاهی که با بقیه‌ی نگاه‌هایش متفاوت بود براندازش کرد و هنوز سلام نکرده به او لبخندی مجانی تحویل داد. سرباز خسته با وسواسی که شایسته‌ی زنان بارداری است که لباس‌های مارک‌دار می‌پوشند تمام طاقچه‌های خاک‌گرفته و سیاه‌شده پیرمرد را از نظر گذراند. شاید دنبال چیزی بود که خودش هم نمی‌دانست چیست. آدم وقتی دنبال چیزی است که نمی‌داند چیست احساس خوبی دارد، حداقل‌اش این است که احساس می‌کند در این دنیای بی‌سروته دارد کاری می‌کند.

پیرمرد گلویش را صاف کرد و از بالای عینک ته‌استکانی‌اش به سرباز جوان مثل موجودی غریب نگاهی کرد و با صدایی که پک‌های سیگار خش‌دار و ضعیف‌اش کرده‌بودند گفت: قد تو که بودم اجباری ارتش خدمت می‌کردم. اون روزا کلی دبدبه کبکبه برای خودمون داشتیم ما سربازا. خیلی جاها عزت و احترامی داشتیم. یادم نمی‌یاد اینطوری مثل تو گیج و حیرون زل بزنیم به زندگی تخمی‌مون. واسه خودمون آرزو و فکر خیال داشتیم. همون روزا بود که ننه عزت رفت خواستگاری دخترعموی بی‌همه چیزمون.

سرباز مثل میت‌هایی که هیچ چیز توجهشان را جلب نمی‌کند به پیرمرد نگاه کرد. دستش را داخل جیب‌های گشادش چرخاند و چند سکه گذاشت روی پشخوان. به لبه‌ی عینک چسب خورده‌ی پیرمرد زل زد و به این فکر کرد که چرا دسته‌ی شکسته‌ی عینکش را با چسب خاکستری دوقلو به زور به فرم زواردرفته چسبانده است. در زندگی بعضی چیزها را حتا با چسب خاکستری دوقلو هم نمی‌توان به هم چسباند. مثل تکه‌های دلی که از حادثه‌ای شکسته باشد. حتا اگر بند هم بزنی باز هم صدای سابق را نمی‌دهد. سرباز سعی کرد صدای تنهایش را از گلویش بکشد بیرون. به چشمان خاکستری پیرمرد نگاه کرد و گفت: دو نخ کنت.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

آدم بزرگ‌ها برای سواد بیشتر و گرفتن دیپلم‌های تحصیلی بیشتر لیسانس می‌گیرند فوق می‌گیرند و PHD می‌خوانند و گاهی پست دکترا. اما هیچ گاه ندیده‌ام که شعور و شخصیت و منش انسانی یا انسانیت محض را در این مدرسه‌ها بشود آموخت. هیچ‌کدامشان. هیچ کدام یک انسان سنگدل را، یک خودشیفته‌ی مغرور را، یا یک ساده‌دل شجاع را تغییر نمی‌دهند. شعور و شخصیت وجوهی از هرم رفتارهای انسانی هستند که با مدرک و کلاس دانشگاهی نمی‌شود پرورششان داد. چند فاکتور در شکل‌گیری‌شان دخیل است. ژنتیک، محیط، خانواده. روی این بتون‌های مستحکم است که می‌شود انسانیت و شعور را بنا کرد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml