قبل از آنکه وارد بقالی قدیمی خیابان چهارم شود دستهایش را داخل جیبهای گشاد شلوار کهنهاش کرد که همین روزها بود وصله پینههایش از هم باز شود. پیرمرد با نگاهی که با بقیهی نگاههایش متفاوت بود براندازش کرد و هنوز سلام نکرده به او لبخندی مجانی تحویل داد. سرباز خسته با وسواسی که شایستهی زنان بارداری است که لباسهای مارکدار میپوشند تمام طاقچههای خاکگرفته و سیاهشده پیرمرد را از نظر گذراند. شاید دنبال چیزی بود که خودش هم نمیدانست چیست. آدم وقتی دنبال چیزی است که نمیداند چیست احساس خوبی دارد، حداقلاش این است که احساس میکند در این دنیای بیسروته دارد کاری میکند.
پیرمرد گلویش را صاف کرد و از بالای عینک تهاستکانیاش به سرباز جوان مثل موجودی غریب نگاهی کرد و با صدایی که پکهای سیگار خشدار و ضعیفاش کردهبودند گفت: قد تو که بودم اجباری ارتش خدمت میکردم. اون روزا کلی دبدبه کبکبه برای خودمون داشتیم ما سربازا. خیلی جاها عزت و احترامی داشتیم. یادم نمییاد اینطوری مثل تو گیج و حیرون زل بزنیم به زندگی تخمیمون. واسه خودمون آرزو و فکر خیال داشتیم. همون روزا بود که ننه عزت رفت خواستگاری دخترعموی بیهمه چیزمون.
سرباز مثل میتهایی که هیچ چیز توجهشان را جلب نمیکند به پیرمرد نگاه کرد. دستش را داخل جیبهای گشادش چرخاند و چند سکه گذاشت روی پشخوان. به لبهی عینک چسب خوردهی پیرمرد زل زد و به این فکر کرد که چرا دستهی شکستهی عینکش را با چسب خاکستری دوقلو به زور به فرم زواردرفته چسبانده است. در زندگی بعضی چیزها را حتا با چسب خاکستری دوقلو هم نمیتوان به هم چسباند. مثل تکههای دلی که از حادثهای شکسته باشد. حتا اگر بند هم بزنی باز هم صدای سابق را نمیدهد. سرباز سعی کرد صدای تنهایش را از گلویش بکشد بیرون. به چشمان خاکستری پیرمرد نگاه کرد و گفت: دو نخ کنت.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml