Send   Print

پسر این همیشه جمله‌ای بود که می‌خواستم بگم. تو آخرین خداحافظی‌ها وقتی رفقامو بغل می‌کردم همیشه خواستم بگم. هیچ وقت نشد. بغض گلومو می‌گرفت و در سکوت دوستمو همراهی می‌کردم. لابد او هم فکر می‌کرده من حرفی برای گفتن ندارم. اما داشتم پسر. مگه میشه برای کسی که خانواده‌اش رو می‌گذاره و میره حرفی نداشت؟ لعنت به این بغض که مثل خنجر گلومو فشار می‌داد. حالا وقت خوبیه حرفمو اینجا بنویسم. لااقل شاید روزی رفیقم اینجا رو خوند و فهمید در آخرین شب من چیزی می‌خواستم بهش بگم که نشده. راستش پسر وقتی دوستانمو بغل می‌کردم چند ساله دلم می‌خواد بگم مواظب خودتون باشین. همین. و این بغض لعنتی نمی‌ذاشت در همه‌ی این سال‌ها. باور کن که همه‌اش همین بود: مواظب خودت باش. رفتی غربت تنها شدی تنها موندی مواظب خودت باش. همین پسر، همین بود.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml