امروز داشتم به شبهای تابستانهای دور فکر میکردم. ما که بزرگترین آرزویمان قایم باشک با دخترخالهها و پسرخالهها بود. شبها حیاط مادربزرگ را آبپاشی میکردیم و گاهی سر شلنگ دست گرفتن هم دعوایمان میشد. داشتم فکر میکردم به آخر شبها موقع خواب وقتی پتو و متکا وسط بهارخواب یا حیاط پهن میکردیم و با افسانههای مادربزرگ به ستارههای چشمک زن خیره میشدیم. فکر میکردم به بازیهای آخر شب وقتی بزرگترها سرگرم صحبت میشدند و ما وقت داشتیم از ذوق بیرون خوابیدن و در کنار دخترخالهها جفت چارکش انداختن بیخواب شویم. خیلی خوشحال بودیم که گرمترین شبهای سال در خانهی قدیمی مادربزرگ در سردترین تشکها میخزیدیم و زیر پتوهای سنگیناش نفسمان بند میآمد. قسمت آخر و مجبور شدن به خوابیدن با نهیبی بزرگ دیگر عادت همیشگیمان شده بود. انگار هیچ وقت ما نمیتوانستیم یک شب با خیال راحت با بچههای فامیل بازی و شیطنت کنیم.
همهی اینها را گفتم که برسم به نکتهی آخر. ( که شما همهتان میدانید و حتمن باهاش خاطره دارید) خواستم بگویم اگر روزی مادر شدید یا پدر شدید و فسقلیهای قد و نیمقدتان داشتند نصفه شب جفتک چارکش میانداختند، سرشان داد نزنید که بگیرند بخوابند. بگذارید حسابی سیر بازی و خنده شوند. آخر این شبها را دیگر نخواهند دید. بیدغدغه خندیدن، با رمز و رازی کودکانه حرف زدن و به فردا فکر نکردن. بعد مثل من سی ساله میشوند و یک شب دلشان لک میزند برای همان تشکهای سرد وسط حیاط. و برای همان بازیهای نیمهکاره مانده با فریاد: بگیرین بخوابین، صدای کسیو نشنوم دیگه …
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml