April 22, 2011
سه سال بعد از آخرین روز

برای خودم جالبه، نه اینکه بخواهم زیاد بهش فکر کنم اما گذشت این سال‌ها بی‌سر و صدا بدجوری آدم را شوکه می‌کند. امروز سه سال گذشت از فروردین غمگین ۸۷ و روز‌شماری بغض‌آلود من برای رفتن به سربازی. به پشت سر که نگاه می‌کنی هیچ چیز عجیب و غریب نمی‌بینی. فقط همین عدد سه مثل یک تو‌گوشی آبدار می‌خورد توی صورتت. روزی که بدترین احساس همه‌ی آن بیست و هفت سال و ده ماه را داشتم و با خنده‌ای اجباری و بغضی در گلو با ساکم کنار اتوبوس اعزام ایستاده بودم و اگر دو تا از دوستانم نبودند حتمن همانجا از غصه دق می‌کردم.

سال‌ها که می‌گذرند سختی‌ها را هم با خودشان می‌برند و تو در مقابل ساعت‌های شماطه‌دار لجوجی قرار می‌گیری که حتا برای تو لحظه‌ای از چرخیدن بیهوده دست بر‌نمی‌دارند. روزی‌های پادگان و خوشحال شدن از یک بشقاب پلو مرغ و انتظار حمام رفتن و رژه و آفتاب و رفیق‌هایی که چند تایشان هنوز حالی از من می‌پرسند. وقتی در یک موقعیت زمانی قرار می‌گیری شاید مثل کنکور مثل استخدام در یک شرکت بزرگ یا مثل ازدواج یا بارداری فکر می‌کنی اگر همین اتفاق بیافتد دیگر همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. با خودت حرف می‌زنی: اگه همینو رد کنم دیگه بقیه‌ی زندگیم مشخص و روی غلطکه. در صورتی که اینطور نیست.

هر سال و هر مرحله برای خودش یک دیو دارد که باید به جنگش بروی و تا از گردنش آویزان نشوی و نکشی‌اش به مرحله‌ی بعد نمی‌روی. یعنی روزگار نمی‌گذارد بروی. پس اگر صد تا دیو را هم کشتی فکر نکن بقیه‌ی عمرت در محل کارت بی‌دغدغه کار خواهی کرد و حساب بانکی‌ات پر می‌شود. حالا بعد از گذشت سه سال می‌بینم دیو بعدی با دود‌هایی که از دماغش در می‌آید و آتشی که از دهانش زبانه می‌کشد وحشی‌تر هم هست. مرحله‌های آسان را که رد می‌کنی کم‌کم دیوهایت وحشی‌تر و روانی‌تر می‌شوند و واکنش‌هایشان غیرقابل ‌پیش‌بینی.

حالا وقت هست که به آن روزها نگاه کنم و خودم را نقد کنم یا دوباره در آینه نگاه کنم. سختی‌های این مراحل آدم را آبدیده می‌کند. سربازی برای پسر‌ها یک اژد‌های سه‌سر است. همانجایی که همه‌ی قواعد اجتماعی در هم می‌ریزد و دیگر مودب بودن و ساکت بودن منجر به از دست دادن حق‌ات می‌شود. پس باید برایش بجنگی. یاد می‌گیری روزهای نکبت را تحمل‌ کنی، بعضی هم‌نشینان ناخوشایند را تحمل کنی به امید روزی که آن در میله‌ای به رویت باز شود. از روی تپه، سیم‌های خاردار را می‌دیدم که به اتوبان می‌رسند و تمام آرزویم این بود تا به کنار اتوبان برسم و برای ماشین‌ها دست تکان بدهم به سمت شهر سوار شوم و این ذوقی عظیم بود در دلم.

نوشتن در سرزمین رویایی به من کمک می‌کند که از یاد نبرم. من که آدم خاطره‌بازی هستم دلم نمی‌خواهد چیزی را فراموش کنم. گاهی خاطره‌ای از دبستان یا کودکستان را یاد می‌آورم و با خودم عهد می‌کنم بنویسم‌اش ایجا تا ثبت شود. نمی‌دانم برای چه کسی؟ اما می‌دانم ثبت کردن را دوست دارم. نوشتن حس را یا شاید توصیف یک موقعیت جدید یا شرح یک نگاه را. شاید بهترین محل کار برای من اداره‌‌ی ثبت احوال باشد. به هر روی این منم مردی در آستانه‌ی سی و یک سالگی با پاچه‌های بالا زده برای رفتن به کارزار دیو وحشی بعدی.

+ به سلامتی کامنت‌های زیبای دوستان سرزمین رویایی سه سال پیش در همین صفحه، نظرها را باز می‌گذاریم و با هم گپ می‌زنیم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/04/22/p/04,28,43/