Send   Print
با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنی؟

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
یکی از بزرگترین لذت‌های دنیا نشستن در کافه‌ی بعدازظهر و نگاه کردن به آدم‌های شهر است.

+ سایز بزرگتر را اینجا ببینید.
+ آلبوم عکس‌های سرزمین رویایی در فلیکر را اینجا ببینید.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

داشتن شخصیت اجتماعی چیزی نیست که ثمره یک سال یا چند سال کار فرهنگی باشد. نتیجه‌ی نسل‌ها و دهه‌هاست. بوق نزدن، احترام به دیگران، دعواهای خیابانی، متلک گفتن، رعایت نوبت، نریختن آشغال و زباله در خیابان و … را نمی‌شود طی کوتاه‌مدت اصلاح کرد و امیدی به نتیجه داشت. و خیلی از ما -خود خود ما- شامل این موارد می‌شویم.

کارناوال و تشریفات سوگواری هم یکی از این موارد است. ما عادت داریم کاسه داغ‌تر از آش باشیم. هیپنوتیزم می‌شویم و بیشتر از خانواده‌ی مرحوم زاری می‌کنیم. نعره می‌زنیم. قمه اگر داشته باشیم بدمان نمی‌آید قمه‌ای هم بزنیم و خودی نشان بدهیم. اینطور آموختیم. کلاس درسمان همان تاسوعا و عاشورا بوده است. اجین است با فرهنگمان و با آنچه در کوچه و خیابان می‌گذرد.

منتظر بودم چند روز بگذرد و بعد بنویسم. این نحوه‌ی خاکسپاری و سوگواری کاملن بدوی است. اینکه تابوت مرحوم را یک عده روی دوششان بلند کنند و گله‌ای آدم آن زیر هل بدهند و فریاد و تابوت در حال افتادن و شیون و … خیلی وقت داشتیم تا بیاموزیم می‌شود حتا به جسد احترام گذاشت. اینکار نشانه‌ی بارز مردمی فحاش و بی‌قانون در کوچه و خیابان است. مراسم مرحوم حجازی را که دیدم فکر کردم نباید به اصلاح این ویژگی‌ها امید بست. شاید تا پنجاه سال آینده. خانه از پای‌بست ویران است.

برای من ایده‌آل بود مردم منظم در اطراف طنابی بدون هل دادن هم با سکوت و احترام برای مرحوم دعا کنند. گارد تشریفات ویژه تابوت را از مقابلشان عبور دهد و با موزیک و مارش عزا با حضور مقامات کشوری برای آخرین بار تابوت را مقابل دروازه‌ی ضلع جنوبی ورزشگاه قرار دهند. مارش عزا نواخته می‌شود و یک ملت با فرهنگ برای قهرمانش می‌ایستند و برایش دعا می‌کنند. کی می‌شود ما کمی راه و رسم هر چه در دل داریم را نباید بیرون بریزیم بیاموزیم. می‌شود خودمان را کنترل کنیم. در بدترین وضعیت می‌شود صبور بود. فکر کرد. فرهنگ عامه را به رخ جهان کشید. ژاپنی‌ها در زلزله‌شان نشان جهان دادند لیاقت دارند. کسی فیلمی از شیون و زاری به سبک ما و نعره و فریاد ندید. برای پاره‌ای نان شکم هم را سفره نکردند. سکوت کردند. عقب ایستادند. تا عقلشان بر احساس غلبه کند. و شد آنچه که دیدیم.

در جشن‌های دو هزار و پانصد ساله در ابتدای دهه‌ی پنجاه چنین مراسمی اجرا و تمرین شد. آنچه برگرفته از کارناوال‌های غربی بود. نمی‌شود گفت آموختن فرهنگ و ویژگی‌های مثبت غرب یا شرق یا جنوب ما را شیفته‌ی آن‌ها می‌کند. باید دید و آموخت و اجرا کرد تا یک ملت با نسل قبل از خودش متمایز شود.

و جدا از همه‌ی مسایل هفته‌ی پیش چیزی مثل خوره روح من را خورد و آرام نگرفت. که شیرآهنکوه‌مردی چنین عاشق چون عزت‌الله سحابی در کما است و در دنیای مجازی و غیرحکومتی یک صدم اندوه و سوگ مرحوم حجازی را من ندیدم. شاید من اشتباه می‌کنم. شاید شخصیت‌های ورزشی طرفداران پرشورتری دارند. اما گاهی باید اندیشه کنیم و ببینیم مردمان یک سرزمین به کدام ویژگی‌ها بیشتر بها می‌دهند. ضمن احترام بی‌نهایت برای مرحوم حجازی فکر می‌کنم سحابی در دروازه‌ی سیاست و حقیقت گل‌های بیشتری را گرفته است. بحث مقایسه نیست. صحبت از کم‌توجهی مردم به یک سرمایه‌ی گران‌بها است. ای کاش اشتباه کنم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

عصر به مامان بزرگ زنگ زدم روز مادر را تبریک بگم. گوشی را که برداشت هنوز داشت آخرین صلوات نمازش را می‌فرستاد. صدایش را شنیدم. معمولن با صدای بلند حرف می‌زند. اسم نوه‌هایش را یکی یکی می‌گفت و زود فهمید منم. اجازه نمی‌داد من صحبت کنم از بس قربان صدقه‌ام می‌رفت. دعا می‌کرد. صلوات می‌فرستاد و دور خودش فوت می‌کرد. نصیحتم می‌کرد اول ازدواج کنم بعد مهاجرت. گاهی به حرف‌های من گوش نمی‌داد و قربان صدقه‌اش را شروع می‌کرد. جوری با من حرف می‌زد که شرمنده‌اش می‌شدم. تا حالا نشده بود که کسی اینقدر دوستم داشته باشد و اینقدر از ته دل با من صحبت کند.

بعد فکر کردم چند نفر در دنیا هستند که با ما اینطور حرف می‌زنند. از ته دل. بدون چشم‌داشت و برنامه‌چینی. بدون هدف و توقع. همه‌ی ما صداهای زیادی را در طول عمرمان می‌شنویم ولی هیچ‌کدامشان به زیبایی آن‌هایی نیستند که از روی عشق و محبت قلبی ابراز می‌شوند. مثل نسیمی که از روی موج‌های دریا بلند می‌شود و به صورتمان می‌خورد، فرق دارد با بادی که دود شهر را خالصانه نثارمان می‌کند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

خوش به حال لاک پشت‌ها. هر وقت از زندگی خسته می‌شوند سرشان را می‌کنند توی لاکشان. دنیا را آب ببرد آن‌ها تنهایی و سکوت خودشان را دارند. به زندگی آنچنان اهمیت نمی‌دهند و برای همین دیر پیر می‌شوند و هیچ وقت کسی ندیده لاک پشتی را که شکسته شده باشد و غم و غصه عالم کمرش را خم کرده باشد. ما آدم‌ها لاک نداریم. نمی‌توانیم سرمان را بکنیم توی لاکمان تا از نیش و زخم زبان بقیه در امان باشیم. افکار معلول عده‌ی دیگر یا سوتفاهم و متلک‌های دوستان در قالب شوخی‌. گاهی آرزو می‌کنم کاش یک لاک داشتم. سرم را می‌کردم توش و تمام این انرژی منفی اطرافم مثل تیرهای زهرآگین به لاکم می‌خورد و خودم آن تو سیب می‌خوردم و می‌خندیدم. حتا الان که فکرش را می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

امشب ماه نیمه بود. جیرجیرک‌ها پشت پنجره آواز می‌خواندند. و من به تو فکر می‌کردم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

در فایرفاکس من سی و یک تب باز وجود دارد که قرار است بعضی‌هایشان را یک روز بخوانم. بعضی تب‌ها چند ماهی است جا خوش کرده‌اند. خیلی‌ها بوک مارک می‌شوند و به امید روز مبادا آرشیو می‌شوند تا یک روز خوانده شوند که نشده‌اند تا حالا. خیلی از این تب‌ها سایت‌های خبری هستند. بعضی‌هایشان کاری و بعضی درسی. امروز احساس کردم دیگر خسته شدم از خبر. توی این مملکت ما هم که خبر خوب نمی‌خوانی. صبح تا شب که آن لاین هستی خبر بد هست که به سمت دل‌های لرزان ما پرتاب می‌شود.

بعد دیگر آدم احساس می‌کند توانش را ندارد. تسلیم می‌شود. دلش می‌خواهد کمی عکس ببیند. چند تا فیلم ببیند. برود تختش را که یک ماه است رنگ روتختی به خودش ندیده مرتب کند. و همه‌ی کارهای عقب‌مانده را سامان بدهد. گاهی وقت‌ها زندگی طوری می‌شود که از صبح تا شب هزار تا کار باید انجام بدهی و تا آخر شب فقط برای چند تا آسانش، وقت پیدا می‌کنی. بقیه‌اش را می‌گذاری در پوشه‌ی یک روزی می‌روم سر وقتش. که نه آن یک روز می‌رسد و نه تو می‌روی سر وقتش. عجالتن تصمیم گرفتم اخبار را از زندگی‌ام حذف کنم تا سم این خبرهای بد از روح و روانم خارج شود. تب‌های خبری را می‌بندم و می‌روم بالای سر زندگی‌ خودم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

بعضی سیاستمدار‌ها نقش ترمز دستی را بازی می‌کنند. یعنی هفت شهر سیاست را مردم عادی کوچه و خیابان گشته‌اند، آن‌ها هنوز در حال و هوای خم کوچه‌ی افکار خودشان هستند. خاتمی از این جنس است. همیشه از مردم عقب بود. بیست میلیون رای دانشجو‌ها و مردم را در جیب داشت، خودش را تدارکاتچی خواند. کارهای آقای کودتاچی نشان داد که می‌شود کلی فضای کشور را عوض کرد و تدارکاتچی نماند. اما خاتمی توهم گاندی بودن را دارد. می‌داند حکومت جرات دستگیری و زندانی کردن او به عنوان ریس جمهور مشهور در عرصه‌ی بین‌الملل را ندارد اما هنوز آسته می‌آید و می‌رود مبادا به قبای آقایان که خون بچه‌های شهر رویش هنوز مانده بر بخورد.

سه ماه از زندان خانگی میرحسین و کروبی می‌گذرد، در طول این مدت چند بار ایشان برای حصر آن‌ها موضعگیری کرده است؟ چند بار نام آن‌ها را بر زبان آورده است؟ او تنها یار مثلث سبز است که آزادانه می‌تواند فعالیت کند و به عنوان یک شخصیت سیاسی محبوب حداقل می‌داند می‌شود از این پتانسیل استفاده کند اما دریغ. وقتی که باید فریاد بزند ساکت نگاه می‌کند و وقتی که باید مردم را به پیش براند به عنوان رهبر سیاسی آن‌ها، در محکومیت حصر یاران سبزش بیانیه بدهد، با شخصیت‌های بین‌المللی رایزنی کند و برای رفع حصر حداقل مراجع تقلید ساکت و بی‌خاصیت را فعال کند دم از سازش و آشتی با کودتاچی‌ها می‌زند.

به گمانم یک رهبر سیاسی نباید منفعل و قابل پیش‌بینی باشد. همانطور که ایده‌ی راهپیمایی ۲۵ بهمن تمام طرح‌های کودتاچیان را به هم ریخت و دیدید چطور تا ده روز در شوک فتنه‌ی بیدار‌شده‌ی سبز بودند. خاتمی همانطور هست که تمام آن هشت سال اصلاحات بود. خودش پر و بال اصلاحات را چید و با بیست میلیون رای به قدر دو میلیون قدرت را علنی در دست نگرفت. حالا آقایان با کودتا و غیرقانونی و نامشروع در قدرت هستند و قهر و ناز و عشوه‌ای می‌کنند که گویی چهل میلیون رای در جیب دارند. خاتمی آدم هدر دادن فرصت‌هاست. کمتر از حرف‌هایش آدم سر ذوق می‌آید. نظریه‌هایش کهنه و قدیمی است. اگر خاتمی به جای میرحسین کاندید شده بود، بیست و پنج بهمن نامه‌ی گلایه‌ای می‌نوشت و معذرت‌خواهی می‌کرد و گوشه‌ی عافیت را ترجیح می‌داد. اینطور وقت‌هاست که باید قدر دلیری و شجاعت میرحسین و شیخ را بدانیم.

+ بخوانید: آقای خاتمی من هیچ نمی فهمم با چه رویی می توانید به مادر سهراب بگویید از خون عزیزش بگذرد و ببخشد . ترجیح می دهم اصلا فراموش کنم که گفته اید حکومت هم ببخشد و من هیچ نمی فهمم اصلا قرار است کدام خطای مادر ندا را بگذرد ! ...

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

در و دیوار زندگی‌مان پر شده از عکس آدم‌هایی که کشته شده‌اند، اعدامشان کردند، یا شاید در زندان شکنجه می‌شوند. آن‌ها که بی‌صدا در قبرهای ناآشنا برای همیشه خاموش شده‌اند، آن‌ها که تبعید شده‌اند، آن‌ها که قبل از طلوع سپیده‌دم روزی از روزهای معمولی پاهایشان روی چهارپایه لرزید. زندگی ما پر از عکس این آدم‌هاست. و ما واقعیت تلخ زندگی‌مان را در تلخی سرنوشت آن‌ها مکرر می‌کنیم. داستان زندگی‌شان را، تلخی سرنوشت‌شان را شیر می‌کنیم. لایک می‌زنیم به نامه‌های شجاعانه‌شان. از اتاق‌های کوچکمان آن‌ها را که در خط مقدم جنگ با استبداد با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند تشویق می‌کنیم. کاری دیگر از دستمان برنمی‌آید. ما اینجا، آن‌ها در آن دخمه‌های مخوف دیکتاتور با فریاد‌هایی که در کاسه‌ی توالت چند ثانیه ساکت می‌شود. زندگی ما اینگونه گذشت.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

بانو الف زنگ زد به من گفت: برات یک سورپرایز دارم. نوبت من بود تا حدس بزنم. حدس اولم کمی سکسی بود. اما حدس دومم دقیقن وسط خال بود. موهاشو با موزر کوتاه کرده بود. تعجب کرد که چطور در دومین حدسم فهمیدم. راستش خودم هم نمی‌دانم. داشتن یک دوست غیرقابل‌پیش‌بینی هیجان خوبی به زندگی کسل و دم‌کرده می‌دهد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

مکانی که الان دارم می‌نویسم یک همایش دولتی برگزار می‌شود. من توی لابی نشسته‌ام. جالب‌ترین چیز برایم دیدن قیافه‌ی این مدیران دولتی است که چند تا محافظ هم دارند. هرکدام دو کیلو چرک و بوی گند با خودشان حمل می‌کنند. یک چیزی شبیه زیرپوش یا تی‌شرت زیر پیراهن‌های نازک و خاکستری‌شان دارند که یقه‌ی سفید گردش از بالای پیراهن دیده می‌شود. کت‌هایشان برایشان گشاد است و زار می‌زند به تنشان. همه بدون استثنا تسبیح در دست دارند و ته ریش. صورتشان کلی چرب و سیاه و با ته‌ریششان کریه دیده می‌شود. موهایشان چسبیده به سرشان از فرط چرب بودن. نمی‌دانم معیار عده‌ای برای مدیر و فلان شدن میزان کثافت یا بویی است که ساطع می‌کنند یا کارایی و هوش و تجربه.

گفتم این را زنده از همینجا بنویسم تا سندش باشد که ما در چه سرزمینی زندگی کردیم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

من هنوز دلم مانده پیش دختر میز روبه‌رو که هفته‌ی پیش در کافه دیدمش. قهوه‌اش بخار می‌کرد. به دیوار تکیه داده بود و داشت ناخن‌هایش را لاک می‌زد. بوی قهوه و لاکش را به ریه می‌کشیدم. تنها اگر در کافه‌ای بنشینید و زندگی مردم را نگاه کنید می‌توانید مثل من بوی قهوه و لاک را یک هفته بعد حتا تجسم کنید.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
19 اردی‌بهشت تولد یک مرد است. مردی که امروز هشتاد و یک سالگی‌‌اش را در کما جشن می‌گیرد. برایش دعا کنید که چنین مردان بزرگی همسایه‌های قرن تا قرن هستند. کمیابند و مثل ستاره‌های دنباله‌دار هر چند سال، یکبار می‌درخشند. با آرزوی لبخندی دوباره بر لبانش.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

فراموش کن، کسی را که فراموشت کرده است.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

دیروز در محل کار صدای نوحه‌ی تلویزیون را بلند کرده بود. چند بار خواستم بروم صحبت کنم کمی کمتر کند گفتم شاید درست نباشد. تحمل کردم. گاهی وقت‌ها هم خودم را زدم به حواس‌پرتی. سعی کردم نشنوم. امروز با تلفن دستی لعنتی‌اش موزیک شش و هشت پخش می‌کرد از نوع تاکسی‌های خطی. سلیقه‌اش هم خوب نیست. داشتم فکر می‌کردم عجب ملتی هستیم ما. یک روز توی سرمان می‌زنیم. فرداش سر کار یواشکی با خودمان می‌رقصیم. پلوخورشت نذری باشد می‌رویم توی صف، مفت باشد اگر کثیف هم بود می‌خوریم. می‌بینیم بقیه چکار می‌کنند. اگر پیراهن سیاه پوشیدند ما هم می‌پوشیم.

عادت داریم همرنگ جماعت باشیم. نکند رنگ افکارمان توی چشم بزند. باید استتار کرد. هیچ اهل فکر کردن نیستیم که چرا امروز باید بزنیم توی سرمان یا چرا باید الکی دستانمان را بگیریم جلوی چشمانمان و شانه‌هایمان را تکان بدهیم. مرده‌شور مذهب و ایدیولوژی را ببرند که جرات فکر کردن و توان ایستادن روی‌ پاهای لرزان استدلال را از ما گرفته است. ملت خواب، جماعت مافنگی تریاکی. دایم خمار زیر کرسی. اینطور مردمی داریم ما.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

رییس‌جمهور موسوی، تبلیغات انتخاباتی بهار ۸۸:
دولت بعدی، دولت عقلانیت، دولت استفاده از کارشناسان، دولت استفاده از نهادهایی خواهد بود که این ملت با پایمردی خودشان آنها را پایه‌گذاری کردند. نه این که یک دولت رمالی و کف بینی باشد. ( + )

نماز جمعه ۲۹ خرداد ۸۸:
تهمتهایى زدند، حرفهایی گفتند؛ به كى؟ به كسى كه ریيس جمهور قانونى كشور است، متكى به آراء مردم است. نسبتهاى خلاف دادند، ریيس جمهور مملكت را كه مورد اعتماد مردم است، به دروغ‌گویى متهم كردند! اينها خوب است؟ كارنامه‌هاى جعلى براى دولت درست كردند، اينجا آنجا پخش كردند، كه ما كه در جريان امور هستيم، مى‌بينيم ميدانيم كه اينها خلاف واقع است؛ فحاشى كردند؛ رئيس جمهور را خرافاتى، رمال، از اين نسبت‌هاى خجالت‌آور دادند؛ اخلاق و قانون و انصاف را زير پا گذاشتند.

بهار ۹۰:
+ لشکر اجنه: یاران اصلی احمدی نژاد؟
+ بازداشت تعدادی از نزدیکان دولت به خاطر ادعای ارتباط با غیب

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
این روزها که دزدان رای و جان و صداقت مردم این ملک در حال دعوا بر سر قدرت، پای دیوار ترک خورده‌ی مشروعیت حکومتشان هستند، یادمان باشد آن‌ها را که با شرافتشان همراه ما ماندند و پشت آن دیوارهای بلند خیابان پاستور یا اوین بهار را به ریه می‌کشند، فراموش نکنیم.

به آن‌ها فکر کنیم چرا که افکار ما از سراسر دنیا مثل یک جوانه‌ی سبز امید در دلشان خواهد شکفت. سرباز فعال و آگاه جنبش سبز باشیم تا وقتش برسد.

رونوشت: به تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی ایران و آنها که بهای آزادی را در بند‌های تاریک می‌پردازند

+ مصاحبه اختصاصی با اردشیر امیرارجمند مشاور ارشد ریس جمهور موسوی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

من به بهشت و جهنم اعتقادی ندارم. اما تنها می‌خوام بعد از مرگم جایی باشم که همیشه اردی‌بهشت باشه. بارون بزنه و هوای ابری آبستن رعد و برق و بوی درختان اقاقیا در ریه‌هایم. گوجه سبز و توت فرنگی بخورم و با دوستانم میگساری کنم. این کمتری پاداشی‌ست که می‌شود به یک ساکن زندان نامریی جهان سومی پرداخت کرد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
همه او را به صداقت و درستکاری و تهذیب نفس می‌شناسند. نایاب‌اند کسانی که اهل بازار سیاست باشند و از دروغ فاصله بگیرند. او یکی از اینهاست. نبوده در تمام این سال‌ها که اخبار را پیگیری می‌کرده‌ام مقاله‌ای یا گفته‌ای از او، که با منطق و درستی و عقل سلیم درک نشود. دیروز بعد از دو عمل جراحی به کما رفت. هر دین و آیین و مذهبی که دارید برایش دعا کنید. انرژی مثبت بفرستید تا وجودش برایمان غنیمتی باشد در این وانفسای تزویر و دروغ با سیاستمداران بوناک پست.

+ ویکی‌پدیا: عزت‌الله سحابی
+ تظلم و رنجنامه‌ی مهندس عزت الله سحابی خطاب به مردم و حکومت ایران: ( ۲۱ فروردین ۸۹ )
در حالی که آنچه حاکمیت ما به نام دین علی انجام می‌دهد آسان‌گیری و گذشت از هر فساد و تباهی سیاسی و اقتصادی و قتل و غارتی است که بعضی از خودی‌ها در بانک و شرکت و بازار و یا کوی دانشگاه و زندان اوین و کهریزک انجام می‌دهند و سخت‌گیری و فشار، آن هم با به کارگیری انواع فشار‌ها علیه زنان و مردان دست‌بسته و چشم‌بسته و بی‌گناهی است که اهداف و آمال و وعده‌‌های همان انقلاب را مطالبه می‌کنند. ای خدای بزرگ، ای تغییر دهنده قلب‌ها و فکرها، یا حال و روز ما را دگرگون کن یا مرگ مرا برسان.

+ وضع وخیم جسمانی عزت الله سحابی
+ مجمع دیوانگان: یک درس از مهندس عزت‌ الله سحابی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

خودم را می‌بینم کلاس اول راهنمایی در یک نیمکت چوبی مدرسه‌ی سیزده‌ آبان. مدرسه‌های غیرانتفاعی تازه راه افتاده بودند اما من دوستانم را ترجیح می‌دادم. مدرسه‌ی دولتی ما یادگار قبل از انقلاب بود. حیاط بزرگ با کلی کلاس‌های دلباز و یک سکو جلوی تخته سیاه. کلاس ما اما یک اتاق کوچک سه در چهار بود. خوب یادم هست روز اول مدرسه که شماره‌ی کلاس‌ها را قرعه‌کشی می‌کردند ما اول سی بودیم یک کلاس بزرگ با معلم‌های بهتر. اما آقای ناظم چون پسر خودش اول دی افتاده بود صف ما پسرهای فسقلی را هدایت کرد به اول دی و آن‌ها را برد اول سی. آن روزها آنقدر وقت نداشتیم که به این‌جور چیزها فکر کنیم. یعنی بیشتر حواسمان پی خوردن زنگ تفریح بود. و دویدن وسط حیاط مدرسه. اما بعدتر که وقت‌مان بیشتر شد دیدیم آقای ناظم هم آدم زرنگی بوده برای خودش.

خط من همیشه از همه بهتر بود. واقعن الان که فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا خطم خوب بود. چرا مثل بقیه خرچنگ غورباقه نمی‌نوشتم. هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم. روز معلم آن سال یادم هست کلاس اجتماعی معلم نداشتیم و من رفتم روی تخته با لبه‌ی پهن گچ یک شعر کلیشه‌ای نوشتم. الان که فکر می‌کنم دلم می‌خواست عقلم می‌رسید و چیزهای دیگری می‌نوشتم اما خب آن روزها عقلم خیلی بیشتر از آنچه فکر کنید بچه بود. روی تخته نوشتم: شمع شدی شعله شدی سوختی تا هنر خود به من آموختی.

اصلن دلیل این شعر را نمی‌دانستم. فقط نوشتم. خیلی کارها در زندگی هست که دلیل‌اش را نمی‌دانیم و فقط انجام می‌دهیم. کینه‌ای از معلم‌های بداخلاق نداشتم. از معلم حرفه و فن که بچه‌های تنبل آخر کلاس را با شلاق یا خطکش می‌زد و معلم نقاشی که با گچ روی تخته یک منظره می‌کشید و ما چه ساده بودیم. آن روزها دنیا همانطور بود که بود. کسی نمی‌فهمید که شاید آن پسر آخر کلاس که رنگ و رویش زرد بود مشکلی دارد یا شرایطش خوب نیست. تو نباید با خط‌کش چوبی به جان دستان کوچک آن بیفتی. هیچ از این حرف‌ها سر در نمی‌آوردیم. من وسط میز بودم. سمت چپم احسان بود و سمت راستم آرش. نمی‌دانم چرا این‌ها را یادم آمد. دلم رفت به آن روزهای بهاری سال هفتاد. پسری یازده ساله که پای تخته با گچ شعر می‌نویسد برای معلم زنگ بعد. و نمی‌داند چرا باید معلم‌ها را دوست داشته باشد. هر چه که هست روز معلم‌های مهربان و دوست‌داشتنی و آن‌ها که با خط‌کش و کمربند دستان بچه‌های فسقلی را کبود نمی‌کنند مبارک باشد.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml