عصر به مامان بزرگ زنگ زدم روز مادر را تبریک بگم. گوشی را که برداشت هنوز داشت آخرین صلوات نمازش را میفرستاد. صدایش را شنیدم. معمولن با صدای بلند حرف میزند. اسم نوههایش را یکی یکی میگفت و زود فهمید منم. اجازه نمیداد من صحبت کنم از بس قربان صدقهام میرفت. دعا میکرد. صلوات میفرستاد و دور خودش فوت میکرد. نصیحتم میکرد اول ازدواج کنم بعد مهاجرت. گاهی به حرفهای من گوش نمیداد و قربان صدقهاش را شروع میکرد. جوری با من حرف میزد که شرمندهاش میشدم. تا حالا نشده بود که کسی اینقدر دوستم داشته باشد و اینقدر از ته دل با من صحبت کند.
بعد فکر کردم چند نفر در دنیا هستند که با ما اینطور حرف میزنند. از ته دل. بدون چشمداشت و برنامهچینی. بدون هدف و توقع. همهی ما صداهای زیادی را در طول عمرمان میشنویم ولی هیچکدامشان به زیبایی آنهایی نیستند که از روی عشق و محبت قلبی ابراز میشوند. مثل نسیمی که از روی موجهای دریا بلند میشود و به صورتمان میخورد، فرق دارد با بادی که دود شهر را خالصانه نثارمان میکند.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml