احساس خاصی به عدد ۳۱ ندارم. شاید اوایل فکر کنی که باید خیلی افسرده باشیم وقتی پیر و پیرتر میشویم. اما چارهای نیست. همینی هست که هست. سالهایی که دبیرستانی بودم برای خواهرم که خواستگار میآمد وقتی سنشان را میپرسیدم از روی اکراه و کنجکاوی ( میخواستم بدانم آدم که خواستگاری میرود باید چطوری باشد. ضمن اینکه از همشان بدم میآمد که میخواستند با خواهرم ازدواج کنند و او دیگر نمیتوانست پیش ما باشد) خیلی وقتها همهی اعداد زیر سی سال بود. یکیشان سی و یک بود. و من بلافاصله گفتم: این آدمهای پیر و پاتال را چه به ازدواج. حالا خودم در همان نقطهای هستم که روزی از بیرون نگاهش میکردم و میخندیدم.
فکر میکردم آدمهای بالای سی دیگر باید کارهایشان روی غلتک افتاده باشد و آرزویی نخواهند داشت. خودم را میبینم الان که پرم از تکهپارههای آرزوهای بلند و بالا و با توقع هنوز که هنوزه باز هم آرزو میبافم و گاهی وسط درسخواندنهای شبانه زیر نور چراغ مطالعه به جاهایی میروم در رویاهایم که اگر برای کسی تعریف کنم کلی میخندد به من. سی و یک سال تمام. و من هنوز در آستانهی دری که نه تنها کوبه ندارد بلکه با خرمنی از آرزو و رویاهای بر پشتم، به دوردستها خیره ماندهام.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml