انگار چسبیده بود به سرم. فکرش رو میگم. من پنج سالم بود یا شش سال. اون شب دندون درد داشتم. نمیدونم چه مرگم بود. فقط یادمه تا صبح عر زدم یا نق زدم. بابا منو بغلش تو هال راه میبرد. اینقدر دقیق یادمه که حتا حس ارتفاع رو هم از اون بالا تا زمین خاطرم مونده. نمیدونم چقدر راه برد تا من ساکت شدم. فقط میدونم خیلی خونه رو دور زد. با دست راستش یواش میزد به پشتم. اما من باز گریه میکردم. امروز همش اینو دور میکردم برای خودم. مثل شعرهایی که باید برای مدرسه حفظ میکردیم. اینکه بابا منو تا صبح راه برد. و دور زد و خسته نشد و خوابش نبرد. بعضی خاطرهها آنقدر تازهاند که انگار هفتهی پیش اتفاق افتادهاند. دور زد و خسته نشد. آره پسر … دور زد و خسته نشد و خسته نشد و خوابش نبرد. به همین سادگی.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml