Send   Print

متن زیر نامه‌ی یک تدوینگر است از صدا و سیما به بنده برای استفاده از عکس‌های فلیکر سرزمین رویایی در کلیپ‌هایشان. به پیوست جواب من و در ادامه پاسخ مجدد ایشان. فکر کردم خوب است قبل از اینکه خودم دوباره چیزی بنویسم خوانندگان سرزمین رویایی در بخش نظرها به ایشان جواب بدهند و من لینک این پست را برایشان بفرستم.

من تدوینگر برنامه ... در سری جدید برنامه که از ... شروع شده و هر روز از ساعت ... از شبکه ...  پخش می‌شه من مسئولیت ساختن ولها، ویدئو‌کلیپها، لوگو انیمیشنها و... رو دارم. برای فتو‌کلیپها به شدت به عکس‌های خوب نیاز داریم، و توی جستجویی که کردم به عکسهای شما رسیدم. اینجا کپی‌-رایت هنوز جا نیفتاده ولی‌ من درست دیدم که از شما اجازه بگیرم و نظرتونو درباره استفاده از کاراتون تو فتوکلپ ها بدونم. اگر در اولین فرصت جواب بدین، بسیار ممنون میشم.

نامه من به ایشان:

دوست خوب ممنون از اینکه نظر بنده را پرسیدید. این نهایت همکاری و صداقت شما را نشان می‌دهد.
متأسفانه صدا و سیمای ایران برای مردم ایران برنامه‌ای پخش نمی‌کند که بنده قانع شوم و دلم خوش باشد از عکس‌های گاه و بیگاه من برای خوشی دل مردم استفاده شود.
صدا و سیمای امروز متعلق به سپاه و کودتاچی‌هایی هستند که مردم کوچه و خیابان دزدیدن رای‌هایشان توسط باتوم به دستان را فراموش نمی‌کنند. من هم به عنوان یک عضو کوچک راه سبز امید به آینده امیدوارم و می‌دانم روزی این اوضاع دروغین و سیاه پایان خواهد یافت.
تا آن موقع بنده اجازه استفاده از عکس‌ها را به سازمان شریک دزدان رأی مردم نمی‌دهم. به امید روزی که همه سبز شویم و از شر دروغ و زر و زور و تزویر خلاص.

نامه‌ی دوم در جواب من:

سلام مجدد،
ممنون بابت جواب، من به عقیده شما احترام میزارم،زمان بحث کردنم ندارم ولی‌ دوستانه میگم که به نظر من مثل ۱ سال پیش خود من شما یک کم دچار وهم شدین چون حقیقت اینه که ۷۰% از مردم ما ماهواره ندارن و برنامه‌ی‌ صدا سیما رو می‌بینن. و در نتیجه کلا آرمانها ارزشها و اهداف جنبش سبز یا راه سبز امید یا هرچیز دیگه کلا براشون غریبه، و این درصد ۷۰ کم نمی‌شه مگر با رشد سطح فکری مردم و نه با شعار دادن خطابه خوندن و عضویت کوچک در جنبش یا این چیزا.

در ضمن هیچ تضمینی نیست که زندگی‌ زیر دست حاکمان سبز با الان فرق زیادی داشته باشه، تاریخ یک بار نتیجه جوگیر شدن ما رو نشون داده. در کل اینکه تک تک ما کلی‌ با یه آدم کانادایی یا فرانسوی فاصله داریم و باید از خودمون شروع کنیم تا جامعه با تک تک ما ساخته بشه و سیستم هم درست بشه. امیدوارم زمانی‌ منظور منو بفهمین که زمان زیادی نگذشته باشه.

+ کامنت‌ها برای پاسخ به این دوست باز است

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
اگه روزی دری به تخته خورد و من ریس جمهور شدم، نه حتا اگه نخست وزیر شدم یا شاید وزیر آموزش پرورش یا هر چیز دیگه‌ای … به جای گلواژه گفتن از پشت منبر سبز لجنی سازمان ملل برای صندلی‌های خالی یه کار شگفت‌انگیز برای بچه‌های مدرسه‌ای می‌کنم که روزهای آخر شهریور دلشان گرفته. هفته‌ی آخر تابستان را کارناوال شادی راه می‌اندازیم در همه جای کشور. هر کسی که سازی آوازی می‌داند دعوت می‌کنیم به خیابان‌های شهر و همه مدادها و دفتر‌های ۴۰ برگ را حراج می‌کنیم. می‌خندیم و اونجاست که معلم‌های مدرسه با بچه‌هایی که هفته‌ی دیگر پشت نیمکت‌های چوبی خواهند لرزید می‌رقصند، صحبت می‌کنند و با هم رفیق می‌شن. آره پسر اگه یه روز یه کاره‌ای شدم حتمن اولین برنامه‌ام همینه. بذار مثل کولی‌های بی‌خاطره وسط خیابون برقصیم قبل از اینکه کسالت اول مهر همه‌ی ما رو از پا دربیاره. شاید اون رقصها تنها چیزی باشه که خاطره‌ی سیاه ما رو از روزهای ننگین دیکتاتوری کمی روشن کنه. پسر ...این خیلی فکر بکریه ...

+ غصه نخورین بیایید کولی‌های بی‌خاطره رو نگاه کنیم. یک روزی نوبت ما میشه، همه‌ی ولیعصر را آواز می‌خونیم:
Doga İçin Çal - Divane Asik Gibi

+ عکس: از دفتر کلاس اول ابتدایی من

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

با توجه به روند صعودی سیر وقاحت در سرزمین ما به زوری شاهد زل زدن در دوربین با جملات زیر خواهیم بود:
واقعن مشکل جوانان ما اختلاس سه هزار میلیاردیه؟ واقعن مثلث زر و زور و تزویره؟ مشکل مملکت ما رأفت اسلامیه برای مردم بلاد کفر؟ یا شلاق زدن یک دختر به جرم حمایت از رقیب من؟ مشکل ما دروغه؟ بگم؟ بگم؟ بگم؟ هیچ کدوم. مشکل ما سخنرانی برای صندلی‌های خالیه نه اعدام یک پسر هفده ساله. مشکل حال حاضر دنیا برای مدیریت به آون افزایش بی‌سابقه تعداد بزغاله‌هایی‌ست که می‌فهمن.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

لباس‌ها را می‌شود داخل چمدان چید. کتاب‌ها را می‌شود به زور جا داد. خاطره‌ها را نمی‌شود. دلبستگی‌ها و رفقایت را باید رها کنی. بگذاری و بروی. به پشت سر هم نگاه نکنی.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

+ ملاحسنی: خدا این تحریمی​ها را لعنت کند. همش تقصیر اینهاست. اگر اين تحريمی​ها سکوت نکرده بودند ما انتخابات را برده بوديم. دفعه قبل هی حرف زدند و حواس ما را پرت کردند ما باختيم. اين بار هم سکوت کردند و باعث شد ما هول شويم و باز هم باختيم!
ولی اشکال ندارد. بازهم يک روزی انتخابات برگزار ميشود و ما ميرويم شرکت ميکنيم.

+ پارسا نوشت: فرض بفرماييد ۱۰۰ ميليون شيعه در دنيا داريم . براى سهولت مساله فرض مى کنيم که امام کارى به برادران اهل سنت ندارد. هر هفته برابر است با ۶۰۴۸۰۰ ثانيه. بنابراين امام عصر طبق نظريه آقاى مشکينى، بايد ۲۰۰ ميليون پرونده اعمال را در مدت ۶۰۴۸۰۰ ثانيه ملاحظه يا تورق بفرمايند .يعنى به هر پرونده حدود سه هزارم ثانيه وقت مى رسد!
خداوند من و آقاى مشکينى را به راه راست هدايت فرمايد!

+ لحظه: به گمانم خوش‌بختی برای من، لحظه‌ای است که در حضور کسی این اشک‌های دم‌مشک بریزند و بعدش، احساس حماقت و ضعف نکنم.

+ سایه: خیلی از وب لاگها در مورد مدارس و اول مهر نوشته بودن.وقتی که می خوندمشون ،دیدم چقدر پسرا خاطرات بهتری از مدرسه دارن.دخترا دلشون خیلی پره .
من که هر وقت کسی از سرباز خونه حرف می زنه یا خاطرات زندان رفتن کسی رو می خونم فورا یاد دوره دبیرستانم می افتم.با این که اصلا کینه ای نیستم ولی اون خانوم مدیر پست و کثیفمون رو نمی تونم ببخشم.اون طرزحرف زدنش ، مثال آوردنش از قرآن ،نگاههای خیره و دریده اش،چادر کثیفش که همیشه روی زمین می کشید و اون خنده هایی که با دیدن پیشنماز مدرسه سر می داد، به عنوان چندش آورترین صحنه ها توی ذهن من ثبت شدن،برای همیشه.

+ خواب زمستانی: اين دختر همسايه روبرويی‌مان است.تازگی ها موقع غروب که می شود می رود بالای شيروانی شان ، لم می دهد و کتاب می خواند.يک جور سبک بالی توی اين رفتار هست که من را سحر می کند.مجبورم می کند که به جای شستن ظرف ها و يا سرو کله زدن با متن های مختلف درسی ، بروم و به خواندن در جستجوی زمان از دست رفته ادامه بدهم.وسط جلد اول هستم.عجله ای هم ندارم که زود تمام شود.يک جور هايی حتی دلم می خواهد کش بيايد خواندنش.خود پروست حدود سيزده سال طول کشيد تا آن را تمام کرد.فکر می کنم نشسته و ذره ذره نوشته.در جستجوی زمان از دست رفته، کتاب آرامش من است.از جمله جمله اش می توانم لذت ببرم و غرق روياهای بی پايان و زيبايی های ناب آن بشوم.درست مثل لحظه ای که فنجان چای معطر در دستم است و مزه مزه می کنمش.غرق در لذت ناب آن لحظه می شوم و آن لحظه خودش را در ذهن و زمان های گم شده و يا از دست رفته ام تکرار می کند.درست مثل خود پروست وقتی که مزه کلوچه خيسيده در چای يا زيزفون ، او را غرق در شادمانی دل انگيزی می کند که ريشه در خاطراتش دارد.

+ میرزا پیکوفسکی: در حاليکه منتظر بودم کار چاپ تمام شود، نيم ساعتی با نئون‌های چشمک‌زن آنجا سر و کله زدم. آخر سر هم مطمئن نيستم که فهميده باشم چطور کار می‌کنند.

+ من یک زنم: نشسته ایم هر دو به تلویزیون زل زدیم و برنامه ای رو که تلویزیون دانمارک داره در مورد عاطفه پخش میکنه نگاه میکنیم. برنامه کار بی بی سی در مورد اعدام عاطفه است. موضوع البته کمی با چیزی که من در موردش خونده ام فرق داره اما با اینحال جالبه. با هر جمله ای که میشنوه چشمهاش گرد تر و گردتر میشه. ناباورانه من رو نگاه میکنه و سر تکون میده.
از خودم بدم میاد.

+ ناشناخته‌ها: نمی خوام بوی حکم صادر کردن بده، اما شب تو راه فکر می کردم واقعا دو تا چیز در هر آدمی از دست رفتنشون فاجعه ست. اولیش معصومیت. یکی از قشنگترین و عزیزترین چیزها در هر آدمی برام معصومیته. واقعا اگر اجازه بدی از دست بره، بنیادت از کفت رفته. و اون یکی، توانایی عشق ورزیدن. اگه از دست بدیش، شاید یکی از بزرگترین گنج های زندگیت رو باختی. عشق بورزی و ببازی بازم میلیون ها بار می ارزه. یعنی منظورم اصلا توانایی معبود داشتنه، این که بتونی دیگری رو از خودت بالاتر قرار بدی. می گی نه، نگاه کن ببین چقدر آدما هستن که اجازه دادن این قابلیت درشون رنگ ببازه.

+ من و MS: ما یه باغچه مربعی داشتیم که روی یه سکوی یه متری قرار داشت و وسطش پراز گلهای نازنارنجی و گل بهی بود . دورتادورشم گلهای اطلسی سفید و صورتی . هروقت که به این باغچه نیگا میکردی میدیدی یا اطلسی ها گلهای ناز رو زیر خودشون گرفتن و دارن خفه می کنن یا گلهای ناز خودشونوروی اطلسی ها ولو کردن و راه نفس اونارو بریدن. اصلا طوری با هم درگیر میشدن که به سختی می تونستی از هم جداشون کنی ( من که تا آخرشم نفهمیدم اونا باهمدیگه چه پدرکشتگی داشتن). به همین دلیل وقتی مجبور بودم از کنار اون باغچه ردبشم ( چون سر راه ورود و خروجمون بود ) سعی میکردم سرعتم رو بیشتر کنم و بدون اینکه بهشون نیگا کنم از تیررسشون فرار کنم. از دعوای اون دوتا هم سس سوء استفاده کرده بود و تمام باغچه رو گرفته بود ( همون انگلهایی که به شکل رشته های نازک ودراز زرد رنگ دور گلها می پیچن و اینقدر از شیره اونا میمکن تا خشکشون میکنن ). فکر میکنی نتیجه این جنگ ودعوا چی شد؟

+ نیک آهنگ کوثر: از امروز بنا دارم خاطراتم و یادداشت هایم را در این وبلاگ بیاورم. راستش حرف های زیادی در دلم مانده که حیفم می آید بعد از ابتلا به آلزایمر به فراموشی سپرده شود! دلم می خواهد با آرآمش کامل و بدون هیجانی شدن بنویسم تا اعتدال برقرار باشد و در ضمن اگر لابلای نوشتن خطوط، چیزی اضافه به یادم آمد، اندک اندک اضافه اش می کنم. حضور ۱۳ ساله در مطبوعات ایران تجربه جالبی برایم بوده، و به همین واسطه به جاهایی سرک می کشیدم که شاید اگر یک کاریکاتوریست ساده باقی می ماندم هرگز چیزی دستگیرم نمی شد، گرچه هنوز هم از خیلی از مسایل آن طرف دیوار بی خبرم. شاید روزی روزگاری بفهمم که آن سوی پرده هم خبری نبوده، ولی الآن چنین نظری ندارم. در طول یک سال گذشته بارها جلوی خودم را گرفته ام، ولی دیگر لزومی به سکوت نمی بینم.

+ مریم گلی: سلام ...من برگشتم ...جای همگی خالی خيلي خوش گذشت . مثل هميشه که مي رم مسافرت و دلم نمي خواد برگردم حالم گرفته است. نمي دونم اين چه اخلاق بديه که من دارم هر جا که مي رم مسافرت ديگه نمي خوام برگردم ولي خوب چاره اي نيست .... پنچشنبه تولدم بود . اين غريبانه ترين تولد تمام عمرم بود .نه کيکی نه کادويي ...من بودم و برادرم ..دو تايي با هم جشن گرفتيم .... اين يه هفته به نظرم خيلي طولاني اومد ... !

+ لیلای لیلی: براي من انتها اما، آن نفرين جادويي رعب انگيز است. آن كه بي انتهايي را منتهي مي كند به يك رسيدن... به داشتن ... به سكون. هر شب كه سر بر بالش مي گذارم فكر مي كنم نكند تمام شود اين راه. راه كه مي چرخد و مي پيچد و دور مي شود و برايم مي شود اصل بودن. رفتن. منزلگاهي هست كه بخواهم به آن برسم؟ نه. جاده هايي كه دور مي زنند و خوشبختي را در زير همان سقفي كه تركش گفته ايم به ما هديه مي كنند؟ نه. مي هراسم از كدام طلسم سياه؟ ... مي داني ... هفتاد و هفت جفت كفش و كلاه و عصاي آهني هم بس نيستند. طلسم سياه زندگي زمزمه ي رنج آور مكرري است كه مي خواند و مي خواند: برخواهي گشت. برخواهي گشت. خسته خواهي شد. پند خواهي پذيرفت. خواهي خواست. خواهي يافت. خواهي نشست. برخواهي گشت در انتها به همين حضور مكرر. خسته خواهي شد.

+ نیکات: از اون بالا که به زمين نگاه ميکردم ، به نظرم شبيه يک فنجون قهوه آمدکه آماده ست برای فال گرفتن . پر بود از خط و خطوط و نقش و نگار .
فال زمينو گرفتم . سبز بود .
مرد جوانی که پشت سرم نشسته بود از اول تا آخرِ پرواز ، آوازِ دشتی خواند .
دلتنگ بود شايد .

+ کسوف: وقتی نیستی
عکسهایم
نه به هم
و نه به هیچ کس دیگر
نمی‌چسبد.

+ قاصدک: مواظب خودم هستم. چشم .
فکر و خيال هم زياد نمي کنم. چشم .
وينستون هم کمتر. چشم.
اما دلتنگي را نمي شود کاريش کرد.
دلي که تنگ نشود که دل نيست.

+ نوشته‌های اتوبوسی: حتی نمی توانم نامه بنویسم. غمگین و بیقرار ام. بعد از روزها باران بی وقفه آفتاب زده ولی هیچ گرم نمی کند(مثل امید). لحن تاریک ام را ببخشید ولی من و یک نیمکت و یه زمین خالی بازی بچه ها وصله ناجور این روز آفتابی و مردمان شادیم. گاهی واقعیت مثل بخاری های قدیمی نشت دار کلاس های مناطق محروم است.

+ کاکتوس تیلا: خب بالاخره تعطیلات ما شروع شد. این توکیو ها به ما هیروشیمایی ها می گویند دهاتی. حالا ما فردا داریم میریم شهر. بعدش هم اگر من توانستم مدت بیشتری را تو قطار باشم و این جوجو اجازه داد می رویم این جا. واسه همین نمی دونم این سفر چقدر طول می کشد. تو این مدت یه عالمه شاهنامه خواندم. یه عالمه سایت مختلف اسم رو چرخیدم. اما برای جوجو اسم پیدا نکردم که نکردم. اصلا خوششم نمی یاد از این اسم های قلنبه سلمبه که تو این سایت ها اسم گذاری هست. فارسی زیانان هم به سختی می تواند تلفظش کنند تا چه به رسه به خارجی ها.

+ خواب بزرگ: جملات زیادی را نوشته ام و چسبانده ام به کتابخانه. جمله هایی که منتظرم فرصتی دست دهد و جای مناسبی خرجشان کنم. یکی شان این است: « ما نمی خواهیم جاودان باشیم.بلکه فقط دوست نداریم به چشم ببینیم که کارهایمان ناگهان دارند معنایشان ر ا از دست می دهند.» از قول ریویر در پرواز شبانه اگزوپری. هر روز روزنامه ها را ورق می زنم …و احساس می کنم بزودی وقت ادای این جمله است.

+ پاگرد: لباس شخصی ها در عرصه اجتماع بسيار شجاع تر و
با هویت تر از لباس شخصی ها در فضای اینترنت هستند !

اما هر دو از پایین آوردن بادبادکهای ما در آسمان واقعیت
و رویا ناتوانند ...

راه پله های بسیاری به بام های بلند پر باد بسیاری
را هنوز نیازموده ایم ...

در پاگردها به هم خسته نباشید بگوییم ...

+ آلیس در شگفتزار: دوست خوب يعنی اون کسی که اول نامه اش ازت بخواد که قوی باشی، بعد دعا کنه که همه کارهات خوب پيش بره، آخر سر قبل
از خداحافظی هم يه جوکی بگه که حسابی بخندونتت.

+ وبلاگ سلمان: weblog (وب نوشت) اصلا يعني جي؟
وب نوشت بر وزن دست نوشت يك اصطلاح من در آوردي است! خيلي جدي نگيريد! اما weblog به وب سايت يا homepage اي ميگن كه شامل نوشته هاي شخصي يك نفر راجع به چيزها و نكات جالبي كه ميبينه يا بهشون فكر ميكنه هست. weblog ها معمولا هر روز update مي شوند. ميتونيد مجموعه اي از weblog كلي آدم رو در اين قسمت از سايت google ببينيد.

بر در چوبی بلاگ‌های زیر تقه زدم مشت زدم کسی در را باز نکرد. نمی‌دانم چه بر سر جمله‌های زیبایشان آمده. هر کجا هستند خنده بر لبانشان باشد. همین کافی است:
پینکفلویدیش - نازخاتون - کلاغ سیاه - یک پنجره

پی‌نوشت: تعداد بلاگ‌هایی که برای من خاطره‌انگیز و دوست‌داشتنی بودند خیلی بیشتر از وقت و امکانی است که من چند روز اخیر داشتم تا یادی از معدودی از آنها بکنم. فکر می‌کنم همه‌ی کسانی که بلند بلند فکر می‌کنند و اندیشه‌هایشان را با بقیه شریک می‌شوند انسان‌هایی شجاع هستند که راه را برای فردایی بهتر و روشن‌تر در دنیایی آزاد هموار می‌کنند. بلاگستان ایرانی ده‌ساله شد اما اندیشه‌های بلاگرهای ایرانی خیلی بیشتر از اعداد و ارقام و فراتر از تصور بالا و بلند پرواز می‌کند.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

+ پیاده رو: من هنوز به تقبیح عملی به نام خیانت باور ندارم. به تحمیلی که جامعه به افراد می کند برای برقراری روابطه جنسی مادام العمر با یک نفر هم باور ندارم. به انتخاب آدمها باور دارم. اگر برای دو نفر اینجور راحت تر است که صرفا همه عمر باهم باشند خیلی هم خوب است. اگر نیستند ان هم خوب است. به توافقات آدمها در رابطه باور دارم و به خروج آدمها از روابطی که در آن توافق حاصل نمی شود و یا کسی درحال آسیب دیدن است. به تنها چیزی که باور دارم و محکومش می کنم دروغ است . خلاصه کار آرنولد و بیل و باقی برای من به اندازه حمام رفتنشان کم اهمیت است .عجالتا در مورد بدی یا خوبی خیانت نظری ندارم . اگر تغییری ایجاد شد شما را در جریان باور هایم قرار خواهم داد .

+ بیلی و من: وقتی بلوط تداعی جنگل نیست
سلاله ام در عبور کاهلانه تاریخ
خون و خنجر را مرور می کنند
ومن که صبورترین مرد تبارم بودم
تعزل عارفانه چشمانت را پذیرا شدم
+ آزاد نویس: مي تونيد موافق نباشيد ولي من فكر ميكنم روزي كه بلاخره مشكلات سياسي ايران به نفع هر فرقه و گروهي حل بشه تازه اون مشكلاتي كه ديده نميشدن يواش يواش به چشم ميان. مثلا” بايد هر چه خونه و خيابون ساخته شده همه رو از نو ساخت، چون هر چه ساخته شده باسمه اي بوده. فاتحه طبيعت هم كه خونده شده و احتمالا” بايد گنجشك هم وارد كنيم. حالا طبيعت پيشكش، با اين فرهنگ اجتماعي درهم ريختمون چه كنيم؟ چطور ميشه وظيفه شناسي رو ترويج كرد در حالي كه همين الان هم خودمون از شنيدنش خنده مون ميگيره. من معمولا” يك راننده اي رو توي خط ونك مي ديدم كه براي جريمه نشدن بخاطر كمربند ايمني يك چيزي از همون كمربند درست كرده بود كه كجكي مثل حمايل مي انداختش دور گردن وشكمش. به هيچ جايي هم وصل نبود. از ماشين كه پياده مي شد كمربندش هم به گردنش آويزون بود. اين تازه خنده دارش بود گريه آوراش بيشترن.

+ سیبیل طلا: الان داشتم نگاه می کردم، دیدم که بسیار زیاد دچار خود بزرگ بینی وبلاگ نویسی شده ام. دریغ از یک پستی که نشانی از سیبیل داشته باشد. انگار شده ام از همان وبلاگ جدی ها که خودم بدم می آید. برای اینکه این تابو جدی نویسی را بشکنم، از تمامی انسان های خوب و مهربانی که امروز یقه شان را گرفتم، بعد هم چهار تا متلک بارشان کردم، و سپس با مشتی عاشقانه پوزه شان را خورد کردم، و در نهایت مقاله ای را که قولش را داده بودم را هم تمام نکردم، عذر خواسته و تمامی این ماجرا را بر گردن آن هفته ماه که به آن عذر شرعی گویند می اندازم.

+ عبدالقادر بلوچ: تا اینجا شهردار برلن زنِ زنانه روی حرفش ایستاد و لوح یادبود کشتار ميکونوس را نصب کرد. حالا نوبتِ شهردار ماست که مردِ مردانه لوح تلافی جویانه را تهیه کند.

تا آن زمان نباید دست روی دست گذاشت. سفیر آلمان و زن و بچه اش هم نباید اینطوری راحت خربوزه ی مشهدی بخورند. باید به همان دزدی که به سفارت انگلیس تیر می انداخت بگوییم چند خشاب هم به سفارت آلمان خالی کند. زر زدند، برای آنکه دروغ نگفته باشیم بگوییم دزدها توی مملکت ما استقلال عمل دارند.

با این جرمن ها اگر کوتاه بیاییم، فردا لوحِ دیگری می زنند درِِ خانه ی فرخزاد و می نویسند: همان قاتلها اینجا شاعرِ آوازه خانی را قطعه قطعه کردند.

+ شهرزاد: چه بگويم جز اندوهی که هست و من , کلام من اندوهی را از تو خواهد کاست! آن چه را که خاطره می نامی و خاطره نيست و خاطرات نيستند مگر آن چيزهايی که رفته اند و قدرشان ندانسته ايم حتی اگر خاطرات خوشی بوده باشند. اندوه ات را می شناسم که جنسی نه هم چون آن که سخت تر از آن را چشيده ام.
صبر نيز چارهء خاطرات رفته نيست که صبر از آن فرداست نه از آن رفته!
همين

+ شبنم فکر: برام کمی باورنکردنيه که يک سال از اولين روز نوشتنم ميگذره. از اون عجیبتر ( به همین مناسبت کمی در آرشیو دور زدم!) اینکه چقدر در عرض این یک سال همه چیز تغییر کرده، و چقدر خودم تغییر کرده ام، و حتی خیلی از ارتباطاتم تغییر کردن، و این رو ، به جز در مواردی که برام واقعا گرفتاری بودن، نشونه خوبی می دونم، این یعنی ساکن نبوده ام و به خودم و اطرافیانم اجازه این تحول رو داده ام، هر چند که گاهی اشتباه هم کرده باشم.

+ فروغ: خدایا شکرت .. داره بارون می یاد.. چه خوب که بیدارم و بوی بارون رو حس می کنم.. چقدر دلم برای پاییز تنگ شده..

+ عنکبوت: صدای زنگ ساعت‌ها در آهنگ time پينک فلويد، آرم برنامه‌ی «تقويم تاريخ» ساعت هفت صبح را اعلام می‌کرد. چايی نيم‌جوشيده را با عجله و به زور آب سرد هورت می‌کشيديم، در خيابان‌های خاکستری بعد از طلوع، صبحِ شلوغ و آلوده به دود بنزين نيم‌سوخته و گازوئيل گوگردی را تنفس می‌کرديم و سنگينی‌اش همراه با آهنگ‌های مثلاً شاد «آغاز ماه مهر/با شادی و سرور» و نگاه دل‌جويانه و لبخندهای بدبوی صبحگاهی مردمی که از «شور و نشاطِ صبح‌گاهی» ما لذت می‌بردند، تبديل می‌شد به غم غربت ناشناخته‌ای که روی دل‌مان می‌ماند و مانده‌است.

+ لگو ماهی: بالاخره خبر به وبسايت انگليسي بي بي سي هم رسيد. خيلي خفنه به نظر من. بهترين خبري بود که ميتونستم بشنوم. الان که دارم مينويسم اين رو صفحه ي اولش هم هست. اينطوري هزاران هزار نفر پيغام ما رو ميشنوند و در باز ميشه براي ساير خبرگزاري ها که خبر رو مخابره کنند.

+ لندنی: خطوط و چين و چروک برروی صورتهامان " نشانی " از گذر عمر است. گذر " عمر " بروی " مغزها " چگونه مقياس می‌شود؟

+ قصه‌های عامه پسند: - براي گرفتن ِ فيلم عروسی دخترم مزاحمتون شدم.
- اوه بله... سه ميليون تومن لطف كنيد.
- چرا انقدر گرون؟
- آخه دو ميليونش برای اينه كه از فيلمتون سوءاستفاده نكنيم.

+ لیدی M: باید از شر این کلی نگری مزخرف رها شوم همان که همیشه می پرسد :"خوب که چی؟" باید مثل آن خواب رنگها را جدا جدا تشخیص بدهم جدا جدا درک کنم شکلها را جدا جدا ببینم نه همه را با هم و همچون تصویری محو ،باید ذره بین بگذارم، زوم کنم روی تک تک لحظه ها وگرنه طبق گفته خوابم درمان نخواهم شد. به خوابهایم بیش از هر روانکاوی اعتماد دارم. هر چه باشد از این آزمندیان....بهتر است؛ نه نه بی انصافی است از هر روانکاوی کارش را بهتر بلد است فقط حیف که زبان سخت و پیچیده ای دارد. باید زبان خواب را هم مثل فرانسه و انگلیسی در برنامه روزانه ام بگنجانم

+ فرنگوپولیس: پی نوشت: مخاطب شما نیستید. آن عده ازعاشقان نشانه شناسی اند که زن را به شئ تبدیل می کنند. برای نشان دادن دو عدد سینه هم این عکس را نگذاشته ام. اگر فقط سینه می بینید شاید مخاطب شما هم هستید.

+ ف.م.سخن: آنهايي که فيلم "اسپارتاکوس" را ديده اند، حتما آن صحنه اش را به خاطر دارند که وقتي فرمانده ي لشکر رومي ها، رو به بردگان اسير سوال مي کرد که: "اسپارتاکوس کدام يک از شماست؟" بردگان بر روي تپه يک به يک مي ايستادند و فرياد مي زدند، "اسپارتاکوس منم!"

+ لانگ شات: - امیدوار نباشید.
مدرسه‌ی هنر، مزرعه‌ی بلال نیست آقا… که هر سال محصولِ بهتری داشته باشد.
در کواکبِ آسمان هم یکی می‌شود ستاره‌ی درخشان؛ الباقی سوسو می‌زنند.

کمال‌الملک (علی حاتمی)،

+ کافه ناصری: وقتی زن‌ها اقسرده می‌شوند می‌روند ‌موهایشان را رنگ می‌كنند،مدل ‌ابروهایشان را عوض می‌كنند،های‌لایت می‌كنند. اگر ‌مویشان صاف باشد فر می‌كنند و اگر فر باشد صافش می‌كنند. آگاهان معتقدند به این ‌ترتیب آن‌ها تا ‌مدتی (حداقل تا ‌وقتی ‌شكل و ‌شمایلشان به شكل ‌قبلی برگردد)‌ ‌دربرابر ‌افسردگی ‌واكسینه می‌شوند!

در بیل‌زدن‌های متوالی اینجانب بر خاک سفت بلاگستان از بلاگ‌های زیر صدایی بلند نشد:
۳۵ درجه - غربتستان

بیرون کشیدن خنضرپنزرهای بلاگستان توسط سرزمین رویایی ادامه خواهد داشت ...

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

به دعوت فرجام تصمیم گرفتم پست‌های طلایی و فراموش‌نشدنی بلاگستان را از دید خودم دوباره اینجا بگذارم. بعضی از این دوستان دیگر نمی‌نویسند. فقط صفحه‌شان مانده با خاطرات آن روزهای دور. بعضی‌ها گرفتار شدند و وقت ندارند. صفحه‌ی بعضی‌ها تاریخش تمام شده بود یا واگذار شده بود. من هیچ وقت نتوانستم باور کنم چه بر سر نوشته‌های ما در این فضای بی‌در و پیکر مجازی می‌آید. انتخاب‌های من دستچین نیستند و چندین قسمت خواهند داشت که روزهای آینده تکمیل می‌شود. اما خودم شخصن خاطرات روزهای دور بلاگستان را فراموش نمی‌کنم. پست‌های که خیلی عادی با فشردن تکمه‌ی پابلیش مثل حباب رها می‌شدند و صدای فروخفته‌ی نسلی بودند که آمده بود خودش را پیدا کند و حرف بزند. نسلی که از بازی‌داده شدن و پیرو بودن خسته شده بود. و نشان داد چه دنیای زیبایی در گلو داشته همه این سال‌ها. شاید باید خیلی از اندیشمندان ایرانی آرشیو بلاگستان را شب‌ها قبل از خواب زیرورو کنند و جملات زیبای این نسل بی‌ادعا را جایی یادداشت کنند تا شاید روزی به دردشان بخورد.

+ دختر بودن: يکی از لذت‌بخش‌ترين کارهای دنيا، به نظرم، بوسيدن است. بوسيده‌شدن هم خوب است اما فقط عامليت در بوسيدن راضی‌ام می‌کند.

+ خورشید خانم: عصبانيم. از دست خودم عصبانيم. از اينکه اينقدر زود فرو ميريزم عصبانيم. اگه برف بباره ديوونه می شم. خواب ديدم داره برف مياد. خواب ديدم شبه و داره برف مياد. وای اگه تو بيداری برف بياد، اگه تو شب برف بياد، اگه اون آهنگ رو دوباره بشنوم. يعنی می شه زمستون امسال اصلا برف نياد و ديگه هيچوقت اون آهنگه رو نشنوم؟ يعنی می شه ديگه تنم تير نکشه از به ياد آوردن نداشتنش؟

+ خودمونی: صداي باريدنش رو شنيدم يا بوي خنکش رو حس کردم...نميدونم...فقط نصف شب که از تختم در اومدم و بي اختيار رفتم طرف پنجره ميدونستم که برف اومده... توي روشني چراغهاي خيابون تکه هاي درشت برف رو که تند تند ميباريد و زمين٫درختها٫خونه هارو رو سفيد سفيد ميکرد با لذت نگاه کردم... بالاخره زمستون...بالاخره برف...

+ خانم حنا: اینو مطمینم که من اصلن دختر سنتی نیستم. اتفاقن خیلی جاها یه افکاری دارم که خیلی ها رو به تعجب میندازه.
اما نمیدونم چی این شرم و حیای بی خودی رو تو مغز ما( یاشاید هم من) تزریق کرده که با همه روشنفکری که سعی میکنی داشته باشی یه جاهایی بدجوری خودش رو نشون میده.

من از این شکم قلنبه ام که جلوی همگروهی های پسرم باهاش تردد میکنم یکم خجالت میکشم!
دیروز که میخواستیم عکس سالیانه بگیریم سعی کردم یه جوری تو عکس بایستم که شکمم قایم بشه.
این در حالیه که من همیشه وقتی یه زن حامله میدیم یه حس خوبی بهم دست میداد ولی نمیدونم چرا به خودم که رسید اینجوری شدم.
علت دیر اعلام کردن بارداریم به همه هم به خاطر همین بود یه حیای الکی.

میدونم خیلی ها که منو از نزدیک می شناسند اگه اینو بشنوند باورشون نمیشه خودم هم باورم نمیشه. مثل خیلی چیزهای دیگه که در مورد خودم نمیدونستم.

+ شهرقصه: سلام،
امروز وارد نوزدهمين سالي شدم که پدرم رو براي هميشه از دست دادم. باورم نميشه 19 سال گذشت، مثل برق و باد. انگار همين ديروز بود که مريض شد و تن خسته و رنجورش رو از اين بيمارستان به اون بيمارستان، از اين کشور به اون کشور مي کشوند. 19 سال مثل يک چشم بهم زدن. بهرحال همه يک روزي مي رن ولي کاشکي مريضي و درد براي هيچکس نباشه. از خونه قديم ما هيچ اثري نمونده؛ بازسازيش کردن اونهم خيلي زشت. اگه مجبور نبودم هيچ وقت از جلوش رد نمي شدم که خاطره سنگهاي مرمر يشمي ديوارهاش با اون ديوارهاي صورتي احمقانه قاطي بشه.
راستش زياد حال نوشتن ندارم اما اين شعرگونه رو براي پدرم، خونمون که الآن هيچکدومشون رو ندارم گفتم؛ جديد نيست و کلي ايراد داره ولي خوب حرف دل منه ديگه چکارش مي شه کرد؟!!

+ حقایق درباره نازلی دختر آیدین: گمونم دقيقش بشه اين كه
يه بار گنده از رو دوشم برداشتن.

اصلن هيچي بهتر از اين نيست كه تكليفِ آدم معلوم باشه با خودش.
گيرم يه جورايي دلت بسوزه.

درست مي شه ولي.

+ این یک زن است: صدام می کنه پتیاره. میگم آخه من کجام پتیارست. میگه نشون نمی دی. پس برای چیه که دوست دارم زجرت بدم. تو باید آدم شی.

من اگه می خواستم آدم شم همون هفته اول باید می شدم. همون هفته ای که از خجالت نمی تونستم سرمو بالا بیارم.

نمی دونم. شاید هنوز فکر می کنه من دارم خجالت می کشم. کجایی که نیستی ببینی که دوست دارم دستامو هم بنبدی و آدمم کنی.

راستی میدونستی این یه سندرمه. قربانی به جلادش عادت میکنه. اما من که قربانی نیستم من یه پتیارم. هه هه.

اه خفه.

پ.ن. او "است" بالا، توی عنوان، باید دقیقا "است" خونده شه. مرض که نداشتم این همه" است" نوشتم!

+ آلوچه خانم: با خودم جناق شکستم . شرط رو به خودم باختم. سعی کردم طوری باشم که مطمئن بودم ازم برمی ياد, اما حجم اين شبيخون با محاسبات من جور درنمی اومد ! بدجوری کم آوردم! نه, تونستم اونطور بشم . اون چيزهایی هم که داشتم مدتی است تبديل به خاطره شدند. و اين مجموعه رو که می شوند خودم دوست ندارم ! و اين بيگانگی با خودم رو بیشتر ! روحم پينه بسته !

+ سمیالیسم: مرد به آرامی در را باز کرد. و ما تحت خویش را در آب سرد نهاد. سپس در را بست. و متواری شد. این یک داستان کوتاه، و خفن بود. گرفتی ریتمو؟

+ آق بهمن: فعلاً که بحمدالله والمنة مملکت در امن و امان است، يک کم بزنم به صحرای کربلا:
به‌نظر من چيزی که دوستی رو دوستی می‌کنه، اون فضاهای دو نفره‌ايه که بين دو نفر وجود داره. يعنی تا يه فضای اختصاصی دونفره وجود نداشته باشه، نمی‌شه گفت که دو نفر ا هم دوستن.
خيلی بی‌ربط بود؟ شرمنده!

+ آشپزباشی: موضوع انشاء : غروب يک روز پاييزي خود را شرح دهيد.
( استفاده از هر نوع کتاب ، جزوه ، و مداد رنگي آزاد است)

+ نارنج: سی و پنج ساله که می شی تازه خبردار می شی که رو نقطه اوج زن بودن وایسادی. حالا موقعشه که بری و اون سوتین سبزه که بندش از ساتن سبزه رو بخریو کلی بلوزای تنگ که ممه های آدمو بهتر نشون می دنو تند تند بچه ها رو برسونی دم مدرسه که از دستشون زود تر خلاص شیو یادنت می یاد که آدامس بادکنکی تو کیفت تموم شده. تازه وقتی چارتا از این برنامه های تلویزیونی امریکایی رو یه روز که تو خونه ای سر ظهر می بینی که توشون می گن که سی و پنج سالگی اوج پختگی زناست تو خیلی چیزا که حالا اینجا نمی شه خیلیم بهشون اشاره کرد. واسه همین تازه تشویق هم می شی که بری اون یکی سوتین آبیه رو هم بخری تا سایزت تموم نشده. حالا اون دختره که اون فکرا رو می کرده می خواد دختر خود آدم باشه که مبهوت آدمو بر و بر نیگا می کنه و تو دلش از همون فکرا که گفتم می کنه.( به درک. اونقدر از این فکرا بکنه که خودش سی و پنج ساله بشه.) که هی تازه به دستات نیگا می کنی و یکی از مشغله های فکریت این می شه که این لاک کرمه بیشتر به رنگ پوست دستت می یاد یا اون صدفیه. هی نیگا به دستات می کنیو به خودت می گی که چه خوب که اهل کار خونه و این چیزا نیستی. همون چار تا دونه کاسه و کوزه رو هم با دستکش می شوری. دست به پوست مرغ خام و ماهیو این چیزام نمی زنی. اونم بی دستکش. هی هم خدا رو شکر می کنی که بچه کوچیک دیگه نداری. راحتی به مولا. تازه دستت اومده که مدل موهات چه جوری بهتره و چه رنگی. مدل خیلی چیزای دیگه هم دستت اومده.

+ Ab or tion in Public: دیروز که خانمه نشسته بود با قدرت کلامش و میمیک باحال و قیافه ی جالبش جلوی ما و با تن صدای قوی اش حال جفتمونو خوب کرد؛ مهم نیست حالا که حرفاش چقدر سندیت داره، مهم الان اینه که می شه با یه ربع حرف زدن با یه نفر که سرشار از اعتمادبه نفسه، احساس کنی بیرون رفتی از بن بستی که داشته خفه ات می کرده؛ بعضی وقتا آدم به یه همچین موقعیتایی نیاز داره و خودش هیچ نمی دونه...

+ ضد خاطرات: هوس يك نوشته كاغذي كرده ام. ميخواهم دوباره بر روي كاغذ بنويسم. نه از آن چيزهايي كه هر روز مينويسم. چيزهايي جديد. نوشته هايي خلاق با حواشي خلاقتر. دفعه پيش كه اين كار را كردم تنها لذت بردم. بازي با فكر و خودكارهاي رنگ به رنگ بسيار زيباست و واقعي. وقتي كاغذها را ورق ميزني و به دنبال بخشي از نوشته ات ميگردي تفكر را در زير درستت لمس ميكني. تايپ كردن اينطوري نيست. با اينكه شايد وقتي تايپ ميكنم بهتر و دقيقتر مينويسم ولي روي كاغذ نوشتن (بدون چرك نويس و پاك نويس كردم) طعم خاص خود را دارد. ميخواهم بنويسمش. همه چيزهايي كه در درونم جاري است. كافي است درش را باز كنم تا همه شان بيرون بريزند. ولي منتظرم.

+ caffe ristretto: دقیقه های شرجی ام به عشق غرقه شدنی دیگرباره در شولای نازک و حریر گونه ی این لطیف ترین حسِ جاری خداوند شب - شبِ سرشار از سکوت و ستاره - چه ساده کوچه سارِ سراسر عطر اقاقی و پرچین های کوتاه نسترن پوش را پشت سر می گذارند تا هم نوا با ضرباهنگ کند گل برگ های یاس و رازقی، رخوت کشدار روزمره گی های آفتابی را از تن به در کنند. راستش سرمست از حضورِ هر لحظه ی شبِ جادو، صدها سطر نوشتم و تکه تکه کنار هم چیدم تا ببینم سرانجام کجای قصه ام ماه ریز و ستاره باران می شود اما بی تو که انگار قصه گوی هر چه قصه ی ناتمام منی، هر شب مات می مانم و بی بهانه برای یافتن هزار هزار گم واژه ی ناب که جای خالی تو را با هيچ هوای تازه و هیچ خیابانِ تاریک باران زده ای نمی توان پر کرد...

+ تیگلاط: زمستون ۸۶ رو یادتونه؟ که ۲روز کل مملکت تعطیل شده بود و سرماش تو ۵۰ سال گذشته‌ش بی‌سابقه بود؟ لابد یا رفته بودین برف‌بازی یا تو یه‌جای گرم و نرم. منم بی‌کارنبودم، مراقب منبع گازوییل ساختمون شماره ۳ مرکز آموزش مخابرات لویزان بودم که یخ نزنه و هم‌زمان هی رو برف‌ا تف می‌کردم تا ببینم تا چه عمقی نفوذ می‌کنه و تو چند ثانیه یخ می‌زنه. لیسانسه‌ی مملکت بودم.

+ سرزمین آفتاب: حالا چرا رکود؟ راست‌اش دل‌مردگی و افسرده‌حالی … حس می‌کردم دیگه حرفی ندارم سوای گرفتاری و انعکاس اخبار بد (که به قول دوستی توی سایت‌های خبری خیلی حرفه‌ای‌تر موجود بود!). کم کم دیگه روزانه نرفتم سراغ وب‌لاگی که مثل بچه برام بود بعد از ده سال. این که بگم همه حرف‌ها رو زده بودم که دروغه … مگه حرف تمام می‌شه؟ ولی خوب دیگه حرف‌ام نیامد یک روز! به همین سادگی. حتی حوصله درست کردن پروفایل توی فیس‌بوک رو هم نداشتم، انگار اصلا” حوصله جماعت هم‌وطن هم نبود!

+ دفترهای سپید بی‌گناهی: بیشه‌ها اگر تاریک‌اند، آسمان هنوز آبی‌ست.

+ زن روزهای ابری: می پرسد : پس مرد سيبيلو کجاست . مرد سيبيلوی غريبه ؟ ... نمی دانم . ای کاش می دانستم . بايد يک سرو سامانی به زندگی بدهم . عجيب است که ديگر قلبم تند نمی زند . عجيب است که ديگر قلبم آرام هم نمی زند ... عجيب است که ديگر قلبم نمی زند ...

+ زن نوشت: فرق است ميان " هنوز " دوست داشتن و " دوباره " دوست داشتن.
دوباره دوستت دارم.

+ سیبستان: من برای مردمی که آنچه را می خواهند، بی واهمه و آشکار می گويند سخت احترام قائل ام. اين ميلاد نسل تازه ای است. صدايی تازه که بايد پيش از آنکه دير شود شنيد. آنها امروز اندک اند. اما فردا می تواند روز ديگری باشد. من برای آنها که به جای امضا اقدام می کنند احترام قائلم. برای آنها که امضاشان اقدام است احترام قائلم. من برای آنها که راه اقدام را می شناسند و خشونت را با خشونت پاسخ نمی دهند احترام قائلم. من شمع گنجی را روشن می بينم.

بیرون کشیدن خنضرپنزرهای بلاگستان توسط سرزمین رویایی ادامه خواهد داشت ...

صفحات زیر در بیکران مجازی گم‌شده بودند و من دلم برای آرشیوشان تنگ شد. راستی چه بر سر بلاگ‌هایی می‌آید که صاحبانشان آنها را دیگر به‌روز نمی‌کنند و آنها هم قهر می‌کنند و ناپدید می‌شوند:
رویاهای گمشده من
- دلتنگستان - دریاروندگان - زیتون - حاجی کنزینگتون - حاجی واشنگتن - بابونه

+ روز بلاگستان فارسی
+ یک دهه وبلاگنویسی فارسی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
با توجه به تداوم وضعیت فعلی نمی توان امیدی به انتخابات و شرکت در آن داشت.

+ میرحسین موسوی: دیدار با فرزندان، چهارشنبه شانزده شهریور نود

+ ببینید: برای میرحسین، زندان با تو سبز است
+ ببینید: برای کسانی که امیدشان را از دست داده‌اند

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print

شش سال نوشتن در سرزمین رویایی از آن کارهایی نیست که آدمیزاد مدام یادآوری‌اش بکند. هر چه باشد آش کشک خاله است. شهریور شش سال پیش همراه با چهارمین سالگرد اولین متن فارسی سلمان حریزی در بلاگش، سرزمین رویایی هم شد جایی که من آرزوها و فکرهای قبل از خوابم را بنویسم. ۱۵۵۵ پست در طی همه‌ی این شش سال از شانزده شهریور هشتاد و چهار تا امروز. خودم باور نمی‌‌کنم که واقعن اینهمه حرف و داستان برای گفتن داشته‌ام طی همه‌ی این سال‌ها. اما آنطور که آرشیو اتاق فرمان نشان می‌دهد، فراز و نشیب‌های زیادی را با این ابوطیاره بالا و پایین رفته‌ایم. از ناامیدی‌ها و بدترین و داغ‌ترین شب‌های خفقان تا کورسو‌های امید، فیلترینگ و قایم باشک‌بازی‌هایش تا کودتا و قطعی چند روزه‌ی اینترنت کل کشور تا همه‌ی بلا‌ها و مصیبت‌ها که بر سر مبارکمان آوار شد و گاهی هم خنده‌ای دل‌خوشی یا فانوس امیدی آویخته بر میخ قدیمی دروازه‌ی دل‌هایمان.

راستش من از آن عده‌ آدم‌هایی هستم که کمتر کاری را کامل تمام کرده‌ام، همین کلاس پیانو را یک سال است امروز و فردا می‌کنم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم وقت ندارم در حالیکه همان تعداد ساعت را در حال خواندن اخبار و گودر و هم‌خوان کردن هستم. اینکه شش سال مدام جایی داشته‌ام و رهایش نکرده‌ام و حرف‌هایم را در دلم نگه نداشته‌ام برایم خوشحال‌کننده است.

در سال‌های اخیر کم‌شدن متوالی بلاگ‌های به قولی کلاسیک همیشه مرا ناراحت می‌کرد. خاطره‌های قدیمی از پست‌های قدیمی بعضی بلاگ‌ها، از روزهایی که نه فیس‌بوک بود و نه گودر تا چیزی را هم‌خوان کنیم، و رابطه‌های آدم‌ها محدود به همان چند جمله‌ای می‌شد که تایپ می‌کردند و با کلیک‌کردن پابلیش، جایی در فضا برای همیشه ثبت می‌شد و تمام.

و امشب دهمین سالگرد تولد بلاگستان فارسی بر همه‌ی آن‌هایی که می‌نویسند و می‌خوانند و یاد می‌گیرند و انتقاد می‌کنند مبارک باشد. هیچ چیز بهتر از این نیست که بدانیم ما، کامل و بدون خطا نیستیم و بدانیم برای زندگی بهتر و آرام‌تر، باید کتاب بخوانیم، باید فیلم ببینیم و باید از انتقاد دیگران خم به آبرو آویزان نکنیم. باشد تا روزهایی برسند بدون عموفیلترچی، بدون توقیف، بدون حصر و زندان و مادران خونین دل، روزهایی سبز که آمدنشان منوط به اجازه از دیکتاتورها نیست. روزهایی بلند و خندان مثل دماوند، مثل آزادی.

+ کامنت‌ها باز است برای گپ زدن و یک فنجان قهوه‌ی موکا مهمان سرزمین رویایی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
راه سبز را زندگی کردن یعنی هر روز و همزمان که در خانه‌هایمان و سرکارمان و در کوچه و خیابان و بر سر معیشت‌های روزمره خود هستیم این پیام با غیرقابل انکارترین ندا تکرار شود، آن گونه که مسلمان بودن و ایرانی بودن و این زمانی بودن ما تکرار می‌شود. وقتی که سخن از تقویت شبکه‌های اجتماعی و یا زندگی کردن راه سبز می‌شود بلافاصله می‌پرسند چگونه؟ همان‌گونه که هستید. سخن از آن نیست شبکه‌های اجتماعی که وجود ندارند را شکل دهیم و قدرتمند کنیم؛ سخن از آن است كه قدرت مردم در شبکه‌های اجتماعی است که به صورت طبیعی و به هدایتی فطری درمیانشان شکل گرفته است. باید اهمیت آنها را درک کنیم.

+ میرحسین موسوی. بیانیه شماره سیزده. شش مهر هشتاد و هشت

+ ببینید: فیلم تبلیغاتی موسوی ساخته داریوش مهرجویی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml

Send   Print
دویستمین روز حبس غیرقانونی رهبران سبز ایران

+ دوباره ببینید: مناظره موسوی و کروبی خرداد ۸۸

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml