September 12, 2011
حک شده بر باد - اول

به دعوت فرجام تصمیم گرفتم پست‌های طلایی و فراموش‌نشدنی بلاگستان را از دید خودم دوباره اینجا بگذارم. بعضی از این دوستان دیگر نمی‌نویسند. فقط صفحه‌شان مانده با خاطرات آن روزهای دور. بعضی‌ها گرفتار شدند و وقت ندارند. صفحه‌ی بعضی‌ها تاریخش تمام شده بود یا واگذار شده بود. من هیچ وقت نتوانستم باور کنم چه بر سر نوشته‌های ما در این فضای بی‌در و پیکر مجازی می‌آید. انتخاب‌های من دستچین نیستند و چندین قسمت خواهند داشت که روزهای آینده تکمیل می‌شود. اما خودم شخصن خاطرات روزهای دور بلاگستان را فراموش نمی‌کنم. پست‌های که خیلی عادی با فشردن تکمه‌ی پابلیش مثل حباب رها می‌شدند و صدای فروخفته‌ی نسلی بودند که آمده بود خودش را پیدا کند و حرف بزند. نسلی که از بازی‌داده شدن و پیرو بودن خسته شده بود. و نشان داد چه دنیای زیبایی در گلو داشته همه این سال‌ها. شاید باید خیلی از اندیشمندان ایرانی آرشیو بلاگستان را شب‌ها قبل از خواب زیرورو کنند و جملات زیبای این نسل بی‌ادعا را جایی یادداشت کنند تا شاید روزی به دردشان بخورد.

+ دختر بودن: يکی از لذت‌بخش‌ترين کارهای دنيا، به نظرم، بوسيدن است. بوسيده‌شدن هم خوب است اما فقط عامليت در بوسيدن راضی‌ام می‌کند.

+ خورشید خانم: عصبانيم. از دست خودم عصبانيم. از اينکه اينقدر زود فرو ميريزم عصبانيم. اگه برف بباره ديوونه می شم. خواب ديدم داره برف مياد. خواب ديدم شبه و داره برف مياد. وای اگه تو بيداری برف بياد، اگه تو شب برف بياد، اگه اون آهنگ رو دوباره بشنوم. يعنی می شه زمستون امسال اصلا برف نياد و ديگه هيچوقت اون آهنگه رو نشنوم؟ يعنی می شه ديگه تنم تير نکشه از به ياد آوردن نداشتنش؟

+ خودمونی: صداي باريدنش رو شنيدم يا بوي خنکش رو حس کردم...نميدونم...فقط نصف شب که از تختم در اومدم و بي اختيار رفتم طرف پنجره ميدونستم که برف اومده... توي روشني چراغهاي خيابون تکه هاي درشت برف رو که تند تند ميباريد و زمين٫درختها٫خونه هارو رو سفيد سفيد ميکرد با لذت نگاه کردم... بالاخره زمستون...بالاخره برف...

+ خانم حنا: اینو مطمینم که من اصلن دختر سنتی نیستم. اتفاقن خیلی جاها یه افکاری دارم که خیلی ها رو به تعجب میندازه.
اما نمیدونم چی این شرم و حیای بی خودی رو تو مغز ما( یاشاید هم من) تزریق کرده که با همه روشنفکری که سعی میکنی داشته باشی یه جاهایی بدجوری خودش رو نشون میده.

من از این شکم قلنبه ام که جلوی همگروهی های پسرم باهاش تردد میکنم یکم خجالت میکشم!
دیروز که میخواستیم عکس سالیانه بگیریم سعی کردم یه جوری تو عکس بایستم که شکمم قایم بشه.
این در حالیه که من همیشه وقتی یه زن حامله میدیم یه حس خوبی بهم دست میداد ولی نمیدونم چرا به خودم که رسید اینجوری شدم.
علت دیر اعلام کردن بارداریم به همه هم به خاطر همین بود یه حیای الکی.

میدونم خیلی ها که منو از نزدیک می شناسند اگه اینو بشنوند باورشون نمیشه خودم هم باورم نمیشه. مثل خیلی چیزهای دیگه که در مورد خودم نمیدونستم.

+ شهرقصه: سلام،
امروز وارد نوزدهمين سالي شدم که پدرم رو براي هميشه از دست دادم. باورم نميشه 19 سال گذشت، مثل برق و باد. انگار همين ديروز بود که مريض شد و تن خسته و رنجورش رو از اين بيمارستان به اون بيمارستان، از اين کشور به اون کشور مي کشوند. 19 سال مثل يک چشم بهم زدن. بهرحال همه يک روزي مي رن ولي کاشکي مريضي و درد براي هيچکس نباشه. از خونه قديم ما هيچ اثري نمونده؛ بازسازيش کردن اونهم خيلي زشت. اگه مجبور نبودم هيچ وقت از جلوش رد نمي شدم که خاطره سنگهاي مرمر يشمي ديوارهاش با اون ديوارهاي صورتي احمقانه قاطي بشه.
راستش زياد حال نوشتن ندارم اما اين شعرگونه رو براي پدرم، خونمون که الآن هيچکدومشون رو ندارم گفتم؛ جديد نيست و کلي ايراد داره ولي خوب حرف دل منه ديگه چکارش مي شه کرد؟!!

+ حقایق درباره نازلی دختر آیدین: گمونم دقيقش بشه اين كه
يه بار گنده از رو دوشم برداشتن.

اصلن هيچي بهتر از اين نيست كه تكليفِ آدم معلوم باشه با خودش.
گيرم يه جورايي دلت بسوزه.

درست مي شه ولي.

+ این یک زن است: صدام می کنه پتیاره. میگم آخه من کجام پتیارست. میگه نشون نمی دی. پس برای چیه که دوست دارم زجرت بدم. تو باید آدم شی.

من اگه می خواستم آدم شم همون هفته اول باید می شدم. همون هفته ای که از خجالت نمی تونستم سرمو بالا بیارم.

نمی دونم. شاید هنوز فکر می کنه من دارم خجالت می کشم. کجایی که نیستی ببینی که دوست دارم دستامو هم بنبدی و آدمم کنی.

راستی میدونستی این یه سندرمه. قربانی به جلادش عادت میکنه. اما من که قربانی نیستم من یه پتیارم. هه هه.

اه خفه.

پ.ن. او "است" بالا، توی عنوان، باید دقیقا "است" خونده شه. مرض که نداشتم این همه" است" نوشتم!

+ آلوچه خانم: با خودم جناق شکستم . شرط رو به خودم باختم. سعی کردم طوری باشم که مطمئن بودم ازم برمی ياد, اما حجم اين شبيخون با محاسبات من جور درنمی اومد ! بدجوری کم آوردم! نه, تونستم اونطور بشم . اون چيزهایی هم که داشتم مدتی است تبديل به خاطره شدند. و اين مجموعه رو که می شوند خودم دوست ندارم ! و اين بيگانگی با خودم رو بیشتر ! روحم پينه بسته !

+ سمیالیسم: مرد به آرامی در را باز کرد. و ما تحت خویش را در آب سرد نهاد. سپس در را بست. و متواری شد. این یک داستان کوتاه، و خفن بود. گرفتی ریتمو؟

+ آق بهمن: فعلاً که بحمدالله والمنة مملکت در امن و امان است، يک کم بزنم به صحرای کربلا:
به‌نظر من چيزی که دوستی رو دوستی می‌کنه، اون فضاهای دو نفره‌ايه که بين دو نفر وجود داره. يعنی تا يه فضای اختصاصی دونفره وجود نداشته باشه، نمی‌شه گفت که دو نفر ا هم دوستن.
خيلی بی‌ربط بود؟ شرمنده!

+ آشپزباشی: موضوع انشاء : غروب يک روز پاييزي خود را شرح دهيد.
( استفاده از هر نوع کتاب ، جزوه ، و مداد رنگي آزاد است)

+ نارنج: سی و پنج ساله که می شی تازه خبردار می شی که رو نقطه اوج زن بودن وایسادی. حالا موقعشه که بری و اون سوتین سبزه که بندش از ساتن سبزه رو بخریو کلی بلوزای تنگ که ممه های آدمو بهتر نشون می دنو تند تند بچه ها رو برسونی دم مدرسه که از دستشون زود تر خلاص شیو یادنت می یاد که آدامس بادکنکی تو کیفت تموم شده. تازه وقتی چارتا از این برنامه های تلویزیونی امریکایی رو یه روز که تو خونه ای سر ظهر می بینی که توشون می گن که سی و پنج سالگی اوج پختگی زناست تو خیلی چیزا که حالا اینجا نمی شه خیلیم بهشون اشاره کرد. واسه همین تازه تشویق هم می شی که بری اون یکی سوتین آبیه رو هم بخری تا سایزت تموم نشده. حالا اون دختره که اون فکرا رو می کرده می خواد دختر خود آدم باشه که مبهوت آدمو بر و بر نیگا می کنه و تو دلش از همون فکرا که گفتم می کنه.( به درک. اونقدر از این فکرا بکنه که خودش سی و پنج ساله بشه.) که هی تازه به دستات نیگا می کنی و یکی از مشغله های فکریت این می شه که این لاک کرمه بیشتر به رنگ پوست دستت می یاد یا اون صدفیه. هی نیگا به دستات می کنیو به خودت می گی که چه خوب که اهل کار خونه و این چیزا نیستی. همون چار تا دونه کاسه و کوزه رو هم با دستکش می شوری. دست به پوست مرغ خام و ماهیو این چیزام نمی زنی. اونم بی دستکش. هی هم خدا رو شکر می کنی که بچه کوچیک دیگه نداری. راحتی به مولا. تازه دستت اومده که مدل موهات چه جوری بهتره و چه رنگی. مدل خیلی چیزای دیگه هم دستت اومده.

+ Ab or tion in Public: دیروز که خانمه نشسته بود با قدرت کلامش و میمیک باحال و قیافه ی جالبش جلوی ما و با تن صدای قوی اش حال جفتمونو خوب کرد؛ مهم نیست حالا که حرفاش چقدر سندیت داره، مهم الان اینه که می شه با یه ربع حرف زدن با یه نفر که سرشار از اعتمادبه نفسه، احساس کنی بیرون رفتی از بن بستی که داشته خفه ات می کرده؛ بعضی وقتا آدم به یه همچین موقعیتایی نیاز داره و خودش هیچ نمی دونه...

+ ضد خاطرات: هوس يك نوشته كاغذي كرده ام. ميخواهم دوباره بر روي كاغذ بنويسم. نه از آن چيزهايي كه هر روز مينويسم. چيزهايي جديد. نوشته هايي خلاق با حواشي خلاقتر. دفعه پيش كه اين كار را كردم تنها لذت بردم. بازي با فكر و خودكارهاي رنگ به رنگ بسيار زيباست و واقعي. وقتي كاغذها را ورق ميزني و به دنبال بخشي از نوشته ات ميگردي تفكر را در زير درستت لمس ميكني. تايپ كردن اينطوري نيست. با اينكه شايد وقتي تايپ ميكنم بهتر و دقيقتر مينويسم ولي روي كاغذ نوشتن (بدون چرك نويس و پاك نويس كردم) طعم خاص خود را دارد. ميخواهم بنويسمش. همه چيزهايي كه در درونم جاري است. كافي است درش را باز كنم تا همه شان بيرون بريزند. ولي منتظرم.

+ caffe ristretto: دقیقه های شرجی ام به عشق غرقه شدنی دیگرباره در شولای نازک و حریر گونه ی این لطیف ترین حسِ جاری خداوند شب - شبِ سرشار از سکوت و ستاره - چه ساده کوچه سارِ سراسر عطر اقاقی و پرچین های کوتاه نسترن پوش را پشت سر می گذارند تا هم نوا با ضرباهنگ کند گل برگ های یاس و رازقی، رخوت کشدار روزمره گی های آفتابی را از تن به در کنند. راستش سرمست از حضورِ هر لحظه ی شبِ جادو، صدها سطر نوشتم و تکه تکه کنار هم چیدم تا ببینم سرانجام کجای قصه ام ماه ریز و ستاره باران می شود اما بی تو که انگار قصه گوی هر چه قصه ی ناتمام منی، هر شب مات می مانم و بی بهانه برای یافتن هزار هزار گم واژه ی ناب که جای خالی تو را با هيچ هوای تازه و هیچ خیابانِ تاریک باران زده ای نمی توان پر کرد...

+ تیگلاط: زمستون ۸۶ رو یادتونه؟ که ۲روز کل مملکت تعطیل شده بود و سرماش تو ۵۰ سال گذشته‌ش بی‌سابقه بود؟ لابد یا رفته بودین برف‌بازی یا تو یه‌جای گرم و نرم. منم بی‌کارنبودم، مراقب منبع گازوییل ساختمون شماره ۳ مرکز آموزش مخابرات لویزان بودم که یخ نزنه و هم‌زمان هی رو برف‌ا تف می‌کردم تا ببینم تا چه عمقی نفوذ می‌کنه و تو چند ثانیه یخ می‌زنه. لیسانسه‌ی مملکت بودم.

+ سرزمین آفتاب: حالا چرا رکود؟ راست‌اش دل‌مردگی و افسرده‌حالی … حس می‌کردم دیگه حرفی ندارم سوای گرفتاری و انعکاس اخبار بد (که به قول دوستی توی سایت‌های خبری خیلی حرفه‌ای‌تر موجود بود!). کم کم دیگه روزانه نرفتم سراغ وب‌لاگی که مثل بچه برام بود بعد از ده سال. این که بگم همه حرف‌ها رو زده بودم که دروغه … مگه حرف تمام می‌شه؟ ولی خوب دیگه حرف‌ام نیامد یک روز! به همین سادگی. حتی حوصله درست کردن پروفایل توی فیس‌بوک رو هم نداشتم، انگار اصلا” حوصله جماعت هم‌وطن هم نبود!

+ دفترهای سپید بی‌گناهی: بیشه‌ها اگر تاریک‌اند، آسمان هنوز آبی‌ست.

+ زن روزهای ابری: می پرسد : پس مرد سيبيلو کجاست . مرد سيبيلوی غريبه ؟ ... نمی دانم . ای کاش می دانستم . بايد يک سرو سامانی به زندگی بدهم . عجيب است که ديگر قلبم تند نمی زند . عجيب است که ديگر قلبم آرام هم نمی زند ... عجيب است که ديگر قلبم نمی زند ...

+ زن نوشت: فرق است ميان " هنوز " دوست داشتن و " دوباره " دوست داشتن.
دوباره دوستت دارم.

+ سیبستان: من برای مردمی که آنچه را می خواهند، بی واهمه و آشکار می گويند سخت احترام قائل ام. اين ميلاد نسل تازه ای است. صدايی تازه که بايد پيش از آنکه دير شود شنيد. آنها امروز اندک اند. اما فردا می تواند روز ديگری باشد. من برای آنها که به جای امضا اقدام می کنند احترام قائلم. برای آنها که امضاشان اقدام است احترام قائلم. من برای آنها که راه اقدام را می شناسند و خشونت را با خشونت پاسخ نمی دهند احترام قائلم. من شمع گنجی را روشن می بينم.

بیرون کشیدن خنضرپنزرهای بلاگستان توسط سرزمین رویایی ادامه خواهد داشت ...

صفحات زیر در بیکران مجازی گم‌شده بودند و من دلم برای آرشیوشان تنگ شد. راستی چه بر سر بلاگ‌هایی می‌آید که صاحبانشان آنها را دیگر به‌روز نمی‌کنند و آنها هم قهر می‌کنند و ناپدید می‌شوند:
رویاهای گمشده من
- دلتنگستان - دریاروندگان - زیتون - حاجی کنزینگتون - حاجی واشنگتن - بابونه

+ روز بلاگستان فارسی
+ یک دهه وبلاگنویسی فارسی

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/09/12/p/05,10,48/