+ ملاحسنی: خدا این تحریمیها را لعنت کند. همش تقصیر اینهاست. اگر اين تحريمیها سکوت نکرده بودند ما انتخابات را برده بوديم. دفعه قبل هی حرف زدند و حواس ما را پرت کردند ما باختيم. اين بار هم سکوت کردند و باعث شد ما هول شويم و باز هم باختيم!
ولی اشکال ندارد. بازهم يک روزی انتخابات برگزار ميشود و ما ميرويم شرکت ميکنيم.
+ پارسا نوشت: فرض بفرماييد ۱۰۰ ميليون شيعه در دنيا داريم . براى سهولت مساله فرض مى کنيم که امام کارى به برادران اهل سنت ندارد. هر هفته برابر است با ۶۰۴۸۰۰ ثانيه. بنابراين امام عصر طبق نظريه آقاى مشکينى، بايد ۲۰۰ ميليون پرونده اعمال را در مدت ۶۰۴۸۰۰ ثانيه ملاحظه يا تورق بفرمايند .يعنى به هر پرونده حدود سه هزارم ثانيه وقت مى رسد!
خداوند من و آقاى مشکينى را به راه راست هدايت فرمايد!
+ لحظه: به گمانم خوشبختی برای من، لحظهای است که در حضور کسی این اشکهای دممشک بریزند و بعدش، احساس حماقت و ضعف نکنم.
+ سایه: خیلی از وب لاگها در مورد مدارس و اول مهر نوشته بودن.وقتی که می خوندمشون ،دیدم چقدر پسرا خاطرات بهتری از مدرسه دارن.دخترا دلشون خیلی پره .
من که هر وقت کسی از سرباز خونه حرف می زنه یا خاطرات زندان رفتن کسی رو می خونم فورا یاد دوره دبیرستانم می افتم.با این که اصلا کینه ای نیستم ولی اون خانوم مدیر پست و کثیفمون رو نمی تونم ببخشم.اون طرزحرف زدنش ، مثال آوردنش از قرآن ،نگاههای خیره و دریده اش،چادر کثیفش که همیشه روی زمین می کشید و اون خنده هایی که با دیدن پیشنماز مدرسه سر می داد، به عنوان چندش آورترین صحنه ها توی ذهن من ثبت شدن،برای همیشه.
+ خواب زمستانی: اين دختر همسايه روبرويیمان است.تازگی ها موقع غروب که می شود می رود بالای شيروانی شان ، لم می دهد و کتاب می خواند.يک جور سبک بالی توی اين رفتار هست که من را سحر می کند.مجبورم می کند که به جای شستن ظرف ها و يا سرو کله زدن با متن های مختلف درسی ، بروم و به خواندن در جستجوی زمان از دست رفته ادامه بدهم.وسط جلد اول هستم.عجله ای هم ندارم که زود تمام شود.يک جور هايی حتی دلم می خواهد کش بيايد خواندنش.خود پروست حدود سيزده سال طول کشيد تا آن را تمام کرد.فکر می کنم نشسته و ذره ذره نوشته.در جستجوی زمان از دست رفته، کتاب آرامش من است.از جمله جمله اش می توانم لذت ببرم و غرق روياهای بی پايان و زيبايی های ناب آن بشوم.درست مثل لحظه ای که فنجان چای معطر در دستم است و مزه مزه می کنمش.غرق در لذت ناب آن لحظه می شوم و آن لحظه خودش را در ذهن و زمان های گم شده و يا از دست رفته ام تکرار می کند.درست مثل خود پروست وقتی که مزه کلوچه خيسيده در چای يا زيزفون ، او را غرق در شادمانی دل انگيزی می کند که ريشه در خاطراتش دارد.
+ میرزا پیکوفسکی: در حاليکه منتظر بودم کار چاپ تمام شود، نيم ساعتی با نئونهای چشمکزن آنجا سر و کله زدم. آخر سر هم مطمئن نيستم که فهميده باشم چطور کار میکنند.
+ من یک زنم: نشسته ایم هر دو به تلویزیون زل زدیم و برنامه ای رو که تلویزیون دانمارک داره در مورد عاطفه پخش میکنه نگاه میکنیم. برنامه کار بی بی سی در مورد اعدام عاطفه است. موضوع البته کمی با چیزی که من در موردش خونده ام فرق داره اما با اینحال جالبه. با هر جمله ای که میشنوه چشمهاش گرد تر و گردتر میشه. ناباورانه من رو نگاه میکنه و سر تکون میده.
از خودم بدم میاد.
+ ناشناختهها: نمی خوام بوی حکم صادر کردن بده، اما شب تو راه فکر می کردم واقعا دو تا چیز در هر آدمی از دست رفتنشون فاجعه ست. اولیش معصومیت. یکی از قشنگترین و عزیزترین چیزها در هر آدمی برام معصومیته. واقعا اگر اجازه بدی از دست بره، بنیادت از کفت رفته. و اون یکی، توانایی عشق ورزیدن. اگه از دست بدیش، شاید یکی از بزرگترین گنج های زندگیت رو باختی. عشق بورزی و ببازی بازم میلیون ها بار می ارزه. یعنی منظورم اصلا توانایی معبود داشتنه، این که بتونی دیگری رو از خودت بالاتر قرار بدی. می گی نه، نگاه کن ببین چقدر آدما هستن که اجازه دادن این قابلیت درشون رنگ ببازه.
+ من و MS: ما یه باغچه مربعی داشتیم که روی یه سکوی یه متری قرار داشت و وسطش پراز گلهای نازنارنجی و گل بهی بود . دورتادورشم گلهای اطلسی سفید و صورتی . هروقت که به این باغچه نیگا میکردی میدیدی یا اطلسی ها گلهای ناز رو زیر خودشون گرفتن و دارن خفه می کنن یا گلهای ناز خودشونوروی اطلسی ها ولو کردن و راه نفس اونارو بریدن. اصلا طوری با هم درگیر میشدن که به سختی می تونستی از هم جداشون کنی ( من که تا آخرشم نفهمیدم اونا باهمدیگه چه پدرکشتگی داشتن). به همین دلیل وقتی مجبور بودم از کنار اون باغچه ردبشم ( چون سر راه ورود و خروجمون بود ) سعی میکردم سرعتم رو بیشتر کنم و بدون اینکه بهشون نیگا کنم از تیررسشون فرار کنم. از دعوای اون دوتا هم سس سوء استفاده کرده بود و تمام باغچه رو گرفته بود ( همون انگلهایی که به شکل رشته های نازک ودراز زرد رنگ دور گلها می پیچن و اینقدر از شیره اونا میمکن تا خشکشون میکنن ). فکر میکنی نتیجه این جنگ ودعوا چی شد؟
+ نیک آهنگ کوثر: از امروز بنا دارم خاطراتم و یادداشت هایم را در این وبلاگ بیاورم. راستش حرف های زیادی در دلم مانده که حیفم می آید بعد از ابتلا به آلزایمر به فراموشی سپرده شود! دلم می خواهد با آرآمش کامل و بدون هیجانی شدن بنویسم تا اعتدال برقرار باشد و در ضمن اگر لابلای نوشتن خطوط، چیزی اضافه به یادم آمد، اندک اندک اضافه اش می کنم. حضور ۱۳ ساله در مطبوعات ایران تجربه جالبی برایم بوده، و به همین واسطه به جاهایی سرک می کشیدم که شاید اگر یک کاریکاتوریست ساده باقی می ماندم هرگز چیزی دستگیرم نمی شد، گرچه هنوز هم از خیلی از مسایل آن طرف دیوار بی خبرم. شاید روزی روزگاری بفهمم که آن سوی پرده هم خبری نبوده، ولی الآن چنین نظری ندارم. در طول یک سال گذشته بارها جلوی خودم را گرفته ام، ولی دیگر لزومی به سکوت نمی بینم.
+ مریم گلی: سلام ...من برگشتم ...جای همگی خالی خيلي خوش گذشت . مثل هميشه که مي رم مسافرت و دلم نمي خواد برگردم حالم گرفته است. نمي دونم اين چه اخلاق بديه که من دارم هر جا که مي رم مسافرت ديگه نمي خوام برگردم ولي خوب چاره اي نيست .... پنچشنبه تولدم بود . اين غريبانه ترين تولد تمام عمرم بود .نه کيکی نه کادويي ...من بودم و برادرم ..دو تايي با هم جشن گرفتيم .... اين يه هفته به نظرم خيلي طولاني اومد ... !
+ لیلای لیلی: براي من انتها اما، آن نفرين جادويي رعب انگيز است. آن كه بي انتهايي را منتهي مي كند به يك رسيدن... به داشتن ... به سكون. هر شب كه سر بر بالش مي گذارم فكر مي كنم نكند تمام شود اين راه. راه كه مي چرخد و مي پيچد و دور مي شود و برايم مي شود اصل بودن. رفتن. منزلگاهي هست كه بخواهم به آن برسم؟ نه. جاده هايي كه دور مي زنند و خوشبختي را در زير همان سقفي كه تركش گفته ايم به ما هديه مي كنند؟ نه. مي هراسم از كدام طلسم سياه؟ ... مي داني ... هفتاد و هفت جفت كفش و كلاه و عصاي آهني هم بس نيستند. طلسم سياه زندگي زمزمه ي رنج آور مكرري است كه مي خواند و مي خواند: برخواهي گشت. برخواهي گشت. خسته خواهي شد. پند خواهي پذيرفت. خواهي خواست. خواهي يافت. خواهي نشست. برخواهي گشت در انتها به همين حضور مكرر. خسته خواهي شد.
+ نیکات: از اون بالا که به زمين نگاه ميکردم ، به نظرم شبيه يک فنجون قهوه آمدکه آماده ست برای فال گرفتن . پر بود از خط و خطوط و نقش و نگار .
فال زمينو گرفتم . سبز بود .
مرد جوانی که پشت سرم نشسته بود از اول تا آخرِ پرواز ، آوازِ دشتی خواند .
دلتنگ بود شايد .
+ کسوف: وقتی نیستی
عکسهایم
نه به هم
و نه به هیچ کس دیگر
نمیچسبد.
+ قاصدک: مواظب خودم هستم. چشم .
فکر و خيال هم زياد نمي کنم. چشم .
وينستون هم کمتر. چشم.
اما دلتنگي را نمي شود کاريش کرد.
دلي که تنگ نشود که دل نيست.
+ نوشتههای اتوبوسی: حتی نمی توانم نامه بنویسم. غمگین و بیقرار ام. بعد از روزها باران بی وقفه آفتاب زده ولی هیچ گرم نمی کند(مثل امید). لحن تاریک ام را ببخشید ولی من و یک نیمکت و یه زمین خالی بازی بچه ها وصله ناجور این روز آفتابی و مردمان شادیم. گاهی واقعیت مثل بخاری های قدیمی نشت دار کلاس های مناطق محروم است.
+ کاکتوس تیلا: خب بالاخره تعطیلات ما شروع شد. این توکیو ها به ما هیروشیمایی ها می گویند دهاتی. حالا ما فردا داریم میریم شهر. بعدش هم اگر من توانستم مدت بیشتری را تو قطار باشم و این جوجو اجازه داد می رویم این جا. واسه همین نمی دونم این سفر چقدر طول می کشد. تو این مدت یه عالمه شاهنامه خواندم. یه عالمه سایت مختلف اسم رو چرخیدم. اما برای جوجو اسم پیدا نکردم که نکردم. اصلا خوششم نمی یاد از این اسم های قلنبه سلمبه که تو این سایت ها اسم گذاری هست. فارسی زیانان هم به سختی می تواند تلفظش کنند تا چه به رسه به خارجی ها.
+ خواب بزرگ: جملات زیادی را نوشته ام و چسبانده ام به کتابخانه. جمله هایی که منتظرم فرصتی دست دهد و جای مناسبی خرجشان کنم. یکی شان این است: « ما نمی خواهیم جاودان باشیم.بلکه فقط دوست نداریم به چشم ببینیم که کارهایمان ناگهان دارند معنایشان ر ا از دست می دهند.» از قول ریویر در پرواز شبانه اگزوپری. هر روز روزنامه ها را ورق می زنم …و احساس می کنم بزودی وقت ادای این جمله است.
+ پاگرد: لباس شخصی ها در عرصه اجتماع بسيار شجاع تر و
با هویت تر از لباس شخصی ها در فضای اینترنت هستند !
اما هر دو از پایین آوردن بادبادکهای ما در آسمان واقعیت
و رویا ناتوانند ...
راه پله های بسیاری به بام های بلند پر باد بسیاری
را هنوز نیازموده ایم ...
در پاگردها به هم خسته نباشید بگوییم ...
+ آلیس در شگفتزار: دوست خوب يعنی اون کسی که اول نامه اش ازت بخواد که قوی باشی، بعد دعا کنه که همه کارهات خوب پيش بره، آخر سر قبل
از خداحافظی هم يه جوکی بگه که حسابی بخندونتت.
+ وبلاگ سلمان: weblog (وب نوشت) اصلا يعني جي؟
وب نوشت بر وزن دست نوشت يك اصطلاح من در آوردي است! خيلي جدي نگيريد! اما weblog به وب سايت يا homepage اي ميگن كه شامل نوشته هاي شخصي يك نفر راجع به چيزها و نكات جالبي كه ميبينه يا بهشون فكر ميكنه هست. weblog ها معمولا هر روز update مي شوند. ميتونيد مجموعه اي از weblog كلي آدم رو در اين قسمت از سايت google ببينيد.
بر در چوبی بلاگهای زیر تقه زدم مشت زدم کسی در را باز نکرد. نمیدانم چه بر سر جملههای زیبایشان آمده. هر کجا هستند خنده بر لبانشان باشد. همین کافی است:
پینکفلویدیش - نازخاتون - کلاغ سیاه - یک پنجره
پینوشت: تعداد بلاگهایی که برای من خاطرهانگیز و دوستداشتنی بودند خیلی بیشتر از وقت و امکانی است که من چند روز اخیر داشتم تا یادی از معدودی از آنها بکنم. فکر میکنم همهی کسانی که بلند بلند فکر میکنند و اندیشههایشان را با بقیه شریک میشوند انسانهایی شجاع هستند که راه را برای فردایی بهتر و روشنتر در دنیایی آزاد هموار میکنند. بلاگستان ایرانی دهساله شد اما اندیشههای بلاگرهای ایرانی خیلی بیشتر از اعداد و ارقام و فراتر از تصور بالا و بلند پرواز میکند.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml