October 27, 2011
داستان یک سرو پیر

ما بچه‌ها زود به همه چیز عادت می‌کنیم. طوری که گاهی آدم‌بزرگ‌ها هم حسودیشان می‌شود. آنچنان با ناشناخته‌ترین دوست، رفیق می‌شویم که گویا سال‌ها با هم بوده‌ایم. من آدم عادت کردن‌های بیخودی‌ام. آنقدر بی‌خودی که گاهی خودم تعجب می‌کنم و صدای فریاد چند سایه‌ی محو را در دلم به راحتی می‌شنوم که نمی‌خواهند از وضعیت جدید و رفقای چند روزه‌ی خود جدا شوند. بقیه اینطوری نیستند. همانطور که بی‌احساس سلام می‌کنند و می‌آیند می‌نشینند در دلت، همانطور هم راحت و بی‌دردسر می‌گویند: خدافظ. احساس من اینطور موقع‌ها مثل همان عصر‌های جمعه‌ی کودکی است. وقتی همه‌ی شادی‌های کودکانه‌ی یک روز تعطیل به ناگاه تمام می‌شد و مهمان‌ها قصد رفتن می‌کردند چیزی مثل ریشه‌های یک سرو پیر در دلم می‌دویدند از جنس دلتنگی. آن روزها نمی‌دانستم این اول راه است و این سرو برای همیشه در دلم خواهد رویید.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml


http://www.dreamlandblog.com/2011/10/27/p/12,36,51/