چشمم به در بود. همه فکر میکنند وقتی کسی چشمش به در است دارد به در فکر میکند. اما من داشتم به موهای تو فکر میکردم. به رنگ قهوهای فندقیشان. به لبخند تو که مثل یک فیلم صامت سینمایی در فکرم مجسم میکردم. خندهات بیصدا بود و بعد خودم را میدیدم که خندههایت را به پای قاصدکی بستم و در باد فوت کردم. باز هم خندیدی. من خوشحال بودم. این خوشحالیِ بودن در کنار تو را، بیشتر از قاصدکهایی دوست دارم که به پایشان خندهی تو بسته شده است.
باد نمیآمد، پس چرا دل من میلرزید؟ وقتی تو نیستی هوا سیاه و تاریک میشود و من احساس تنهایی میکنم. حتا وقتی خوابی، دنیا چیزی کم دارد. باید با هم بخوابیم و با هم بیدار شویم. اینطوری نبود هم را حس نمیکنیم. مثل دو گیلاس همزاد آنقدر به هم نگاه میکنیم تا رنگینکمان از رنگهای تکراریاش خسته شود. چشمان تو را بهش قرض میدهم تا مردم دنیا به زیباتر بودنشان از هفت رنگ تکراریاش اعتراف کنند.
+ آخرین عاشقانهی عصر جمعه در تاریخ ۲۹ فروردین ۸۷ در سرزمین رویایی نوشته شده بود. از این هفته دوباره عصرهای جمعه چای لیوانی داغمان را با عاشقانههای عصر جمعه بعد از سه سال و نیم نوش جان میکنیم.
+ عاشقانهها هیچ صاحاب و آقا/خانم بالاسری ندارند جز بانو میم
+ ببینید: حامد نیک پی، مدهوش
+ در کافه رویایی چای و قهوه مهمان من هستید. کامنتها هم باز است تا کمی گپ بزنیم.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید:
http://www.dreamlandblog.com/atom.xml