ظهر سیزده فروردین است. کتاب میخوانم. پنجرهی باز به نسیم بهاری خوشآمد میگوید. پرده کمی تکان میخورد گاهی. هیچ صدایی از همسایهها نمیآید. همه بیرون شهراند. احساس سربازی را دارم که در شهر متروکهای تنها از یادگارهای قدیمی محافظت میکند. هیچکس در کوچه نیست. همه جا ساکت و خلوت. گاهی باید در نیمهی مخالف جریان زندگی ایستاد. زمانی که همه نظر به کاری مشخص دارند تو بر سر دیدگاهت بایستی و نترسی از اینکه تنهایی و آنها که در جبهه مخالف هستند بیشتراند از توی مانده در اقلیت.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.