گرچه خیلی وقتها نیاز هست برای اینکه باد بیشتر را پشتش گیر بیاندازی نخش را بکشی، خیلی وقتها که فرصت را مناسب دیدی باید نخ قرقره را رها کنی. قرقره در مشتات تند تند میچرخد و بادبادک کوچکتر و دورتر میشود. همه اینها را گفتم که برسم به اینجا. که بعضی وقتها باید قرقره را رها کنی. بگذاری برود. دور شود و باکت نباشد. بخندی حتا. اینکه نخ رابطه را هر روز صبح تا شب بکشی به سمت خودت به امید اینکه نزدیکش کنی و این چیزی نیست که انتظارش را داری. باید رهایش کنی. بگذاری برود و در دل آسمان بچرخد. ترس به دلت راه ندهی. گاهی وقتها برای رسیدن باید نرفت، ایستاد و تماشا کرد. فکر کرد. کدام حرف و کدام رفتار اشتباه بوده که اینطور شد؟ مشکل ما آدمها این است که همیشه فکر میکنیم عقل کل هستیم. گاهی باید ساکت شد و اجازه داد طرف مقابل حرف بزند. هرچه گفت را گوش کنی و بدانی لذت توجه کردن به حرفهایش نصیب تو شده و او خوشحال خواهد شد که تو را دارد که مینشینی مقابلش و سراپا گوش میشوی.
چرا فکر میکنیم آدمها مال ما هستند؟ و همان حسی را که ما در این لحظه به آنها داریم آنها هم باید داشته باشند. خیلی وقتها اینطور نیست و در روی پاشنه ما نمیچرخد. برا ی با هم بودن به یک حس مشترک احتیاج هست. یک درک دوطرفه. و تا زمان رسیدن به این نقطه نباید اصرار خندهداری روی کشیدن نخ قرقره داشت صرف این تلقی اشتباه که همیشه کشیدن نخ باعث نزدیکی ما و پرواز بلندتر میشود. باید بادبادکت سقوط کند روی زمین و چند جایش بشکند تا بفهمی خیلی سفت گرفتی. خودت را منقبظ کردی و مرغت یک پا داشت. چشمهایت را بستی و ندیدی که باد خوبی میآید وقتش هست نخ را رها کنی. اگر با این رها کردن تو بادبادکت گم شد و رفت که باید میرفته، اما اگر دیدی در آسمانت همچنان اوج میگیرد و تو میتوانی به این پرواز بلند بالا افتخار کنی، برای همیشه بادبادک آسمانت میماند.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.