July 22, 2012
کار اداری به سبک ایرانی

قیافه‌اش به آن‌هایی می‌خورد که از جوانی در همین وزارت‌خانه کار کرده‌اند و کم‌کم کپک زده‌اند. شاید سال‌های آخر کارمندی‌اش را می‌گذراند. همه‌ی مدارک مورد نیاز را جلویش گذاشتم. نمی‌دانم چطور فهمید اما از روی عینک رنگ و رو رفته‌اش گفت: برگه‌ی شماره‌ی فلان را نداری. برگرد فلان ساختمان آن‌ها دارند بگیر و بیار. رفتم فلان ساختمان. طبقه‌ی چهارم. آسانسور خراب بود خانم فتحی را پیدا کردم و گفتم فلانی از طبقه‌ی هفت وزارت‌خانه مرا فرستاده است. برگه‌ی فلان را شاید شما داشته باشید اگر لطف کنید پرینتش را به من بدهید. گفت خدا لعنت کند آقای عابدی را که این دیتاهای قدیمی کامپیوترهای ما را حذف کرد. ما که نداریم باید بروی از دانشگاهت بگیری. ازش خواهش کردم کار مرا در گرمای نیمه‌ی تیرماه تهران راه بیاندازد. گفت: باید زنگ بزنم به دانشگاهت. راستی نمی‌توانند فاکس کنند چون دستگاه فاکس این طبقه خراب است برو از طبقه‌ی پایین شماره فاکس شان را بگیر من رویم نمی‌شود. آسانسور هنوز خراب بود رفتم و دوباره خواهش کردم و شماره فاکسشان را گرفتم. زنگ زد به دانشگاه. آقای فلانی هستند؟ گفتند: رفته نماز و نهار. به من گفت: توی سالن تشریف داشته باشید خبرتان می‌کنم. نشستم روی صندلی بیرون. یک خانم دیگر هم آنجا بود.برای دخترش آمده بود و کلی حرف زد. بعد از نیم ساعت خانم فتحی آمد بیرون و گفت: فرستاد برو از فاکس پایین بگیر. رفتم پایین گفتند نیامده. نشستم منتظر. ده دقیقه بیست دقیقه. بالاخره فاکس رسید. بردم بالا به خانم فتحی نشان بدهم که وقتی دید گفت: آقای فلانی هم که پاک گیجه من این برگه را ازش نخواستم که. دوباره زنگ زد دانشگاه. آقای فلانی اعصابش خرد شده بود و موبایلش را ایگنور می‌کرد. بالاخره فتحی پیدایش کرد. گفت دوباره می‌فرستد. رفتم پایین. کارمندها داشتند ناهار می‌خوردند. بیست دقیقه‌ای نشستم. به من هم تعارف کردند. تشکر کردم. از دستگاه فاکس هیچ صدایی در نیامد. ناامید ساعت ۲ ظهر خواستم برگردم که صدایم زدند و گفتند یک نامه آمده که فکر کنیم برای شماست. نامه را گرفتم. فردایش رفتم طبقه‌ی هفت وزارت‌خانه. خانم پیره هنوز بود عین دیروز داشت کارهایش را اسلوموشن انجام می‌داد. برای پیرها زمان کمتر تکان می‌خورد. برگه را دادم بهش. انگار از سمج بودن من زیاد خوشش نیامد. تلفنش مدام زنگ می‌خورد و صدایش را کم کرده بود همکارهایش نشنوند. دلم می‌خواست بهش بگویم: تلفن رو خب جواب بده زنیکه روانی داری براش پول می‌گیری سی سال. اما نگفتم. پرونده‌ دیروزم را پیدا کرد. نامه را گذاشت داخل پوشه. یک برگه یادداشت برداشت و شماره تلفنش را روش نوشت. رو کرد به من و گفت: این شماره مستقیم اینجاس. یه ماه دیگه زنگ بزنین تا خبرش رو بهتون بدم. دلم می‌خواست دوربین لورل هاردی می‌بود تا برمی‌گشتم به دوربین نگاه می‌کردم.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.


http://www.dreamlandblog.com/2012/07/22/p/01,25,34/