October 14, 2012
داستان یک خدافظی

بغلم که کرد اشک‌هایش ریخت. با دست‌ راستش چند بار زد پشتم و بعد از بالا بین کتف‌هایم به پایین کشید. انگار داشت خودش را تسکین می‌داد با این کار. بوسیدمش. سرم را پایین اندختم و گفتم خدافظ. و بعد حس کردم چیزی در دلم از دره پرت شد پایین.

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2012/10/14/p/04,47,59/