امروز یک سال شد. من که عاشقش بودم. چرا میم کور بود و ندید؟ این زخمها … این زخمهای کاری، این دردهای بیدرمان خطرناکاند. و ما آدمیزادهایی که روزی عاشق بودیم و دلمان شکسته، خطرناکتر از همیشه ایم. ایمانمان به عشق را که از دست دادهایم و دیگر چیزی نداریم تا نگرانش باشیم. سنگدل میشویم آخرسر. از آنها که تا کسی از عشق گفت پوزخند میزنند. سرشان را تکان میدهند و زیر لب چیزی میگویند. دست آخر از همان آدمها میشویم. همیشه همینطور بوده. همیشه یک جای کار میلنگیده.
+ گوش کنید: یک شب دلی. علیرضا قربانی
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
توی اتاق گرم و دنج ام با نور کم چراغ مطالعه نشستهام. مهمانها در پذیرایی هستند. همه یکباره ساکت میشوند. بعد صدای تارِ بابا بلند میشود. برایشان برگ خزان مرضیه را میزند. من با همهی وجودم گوش میکنم. فکر میکنم این حس بینظیر زیر سقف خانه و سلامت پدر و مادر چقدر جادویت میکند. دلت را میبرد. دوست داری همینطوری داخل شیشه نگهش داری برای روز مبادا. دلت میخواهد قابش کنی بزنی به دیوارت. بعد هر وقت دلت تنگ شد پایت را بلند کنی بروی توی قاب عکس. بروی توی همین زندگی امن. همین صدای خندهی بابا و حرفهای بامزه مامان. همین روزهای کشدار. فکر میکنی چقدر سریع از آن بچهی چهار ساله شیطان که حاضر بود همه کار بکند تا جایزهی آخر شبش داستانی تکراری از مادرش باشد تا الان گذشت. و چقدر سریع بقیهاش میگذرد.
کاش میشد با یک چوب جادویی روی ساعتها سه ضربهی آرام نواخت و بعد همهی همهی ساعتهای دنیا را از کار انداخت. بعد بنشینی خوب به زندگی خودت نگاه کنی. به ریزترین نکتهها دقت کنی. به حرکات دست بابا قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند (که کمی تندتر میشود و یعنی که دارد حرفی را در ذهنش آماده میکند) تا چشمهای مامان وقتی میخواهد بدون عینک شبکهی تلویزیون را عوض کند (سرش را کمی عقب میبرد چشمانش را ریز میکند و با دقت به کنترل نگاه میکند و از آخر گویا شانسی عددی را فشار میدهد). همهی اینها را نگاه کنی. همهشان را بچپانی داخل یک شیشهی سحرآمیز. چوب پنبهاش را بگذاری و بعد با سه ضربهی چوب جادوییات ساعتها را به کار بیندازی.
فکر نمیکنم انتظار زیادی باشد. حداقل اگر من ترتیب آفرینش این کهکشانهای بی سر و ته را داده بودم به جای صد و بیست و چهار هزار پیامبر چوپان که جز جنگ و خونریزی بهرهای برای زندگی مردم نداشتند، انتخابهایی اینچنینی را برای آدمیزاد در نظر میگرفتم که اینقدر این هفتاد سال آزگار را خاطره بازی نکند. لحظههای زندگیاش را با خاصیت بازپخش و ذخیره در شیشهی سحرآمیز برایش ابدی میکردم میدادم زیر بغلش تا برود حالش را ببرد.
+ گوش کنید: برگ خزان. مرضیه
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
از طریق: نقشی
آش ایدولوژی که با انتخاب و هماهنگی بازار نشر به خورد ما میدهند دارد جواب میدهد. از شرق دور میآموزیم که زندگی در لحظه است وهیچ چیز ارزش ندارد. از غرب میآموزیم که عادت نکنیم. وابسته نشویم تا پایبند نشویم. از شمال غربی میآموزیم هیچ چیز ارزش نیست. از جنوب شرقی میآموزیم هیچ خدایی را بنده نباشیم.
در نتیجه هویت خودمان را گم میکنیم .همه میشویم یک مواد فروش سنگ دل.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
تنها آنها که خرمالوی آبان را خوردهاند میدانند طعم گس یعنی چه. و گاهی چقدر زندگیات گس میشود. احساس میکنم داخل یک خرمالوی بزرگ زندگی میکنم. همهی روزها از صبح تا شب مزهای را دارد که در واقع مزه نیست. یک چیز هشل هفت است. یک بیمزهگی خالی. پر از دالانهای تودرتو که دیوارهایشان را درختان خرمالوی نارنجی رنگ احاطه کردهاند. و در هر ساعت شبانهروز هفت عدد خرمالو بر شاخههایشان میرویند. میرسند و میافتند وسط زندگیات.
+ گوش کنید: آبان. پلاک ۱۶. دنگ شو
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
هشت سالم بیشتر نبود که همیشه وقتی به مغازه آقای کاویانی میرسیدم ضربان قلبم تندتر میشود. حاضر بودم همه چیزم را بدهم تا یکی از ماشینهای جدید پشت ویترین را داشته باشم. از پشت شیشه نگاهشان میکردم دستهایم را دو طرف صورتم میگذاشتم و دماغم را میچسباندم به شیشه. خودم را مجسم میکردم که دارم با آن یکی که درهایش باز و بسته هم میشد روی نقشهای قالی بازی میکنم. بعد فکر میکردم اگر این ماشین جدیده را داشته باشم هیچ غصهای نخواهم داشت. اصرارهای من هم به مامان اغلب بیفایده بود. همیشه برای خریدن همچین چیزی یا به زمانی که پسر خوبی شدی وعده داده میشدم یا به نمره بیست ریاضی و ثلث دوم و فلان و بهمان. همان حرفهای تکراری که خودتان بهتر از من شرحش را میدانید و تقریبن بچهای در دنیا نیست که نشنیده باشد.
حالا بیست و چهار سال بعد سرم را چسباندهام به شیشه لبتاپ. دارم عظمت دموکراسی را نگاه میکنم با همهی نقصها و معایب عجیب و غریبش. نطق اوباما را گوش میکردم. دلم میخواست من هم رای میدادم. دلم میخواست جایی باشد که بتوانی رای بدهی. بعدش بروی برای آن کسی که انتخاب شده هورا بکشی. کسانی هم که رای نیاوردهاند زنگ بزنند به منتخب مردم تبریک بگویند. آن یکی هم بگوید چند هفته دیگر با بازنده مینشیند و درباره پیشرفت کشور مشورت میکند. حتا اگر همهی اینها ظاهرسازی باشد چقدر شیک و فرنگی است. همانقدر فرنگی که هر روز صبح قهوهات را در شانزهلیزه بخوری و بعد بروی سر کار. امروز همان احساسی را داشتم که وقتی از پشت شیشه ماشینها را نگاه میکردم به من دست میداد. یک حسرت مداوم جانکاه. چیزی را که نداری و در آینده نزدیک هم فکرش خندهدار است. فکر کردم کاش ما هم از اینها داشتیم. از همینهایی که فرنگیها بهش میگویند دموکراسی یا انتخابات آزاد. یا عدم دستکاری صندوقها یا کلی ناظر بینالمللی برای نظارت بر انتخابات سالم و پرشکوه.
نمیخواستم خاطرتان را مکدر کنم که یاد بیست و سه خرداد بیفتید. یاد باتوم و کهریزک و آن روزهایی که بوی اشکآور میدادند بیفتید. نه نه فکرش را هم نکنید. اگر همین فردا هم دموکراسی را داخل زندگی ما تزریق کنند باز هم پس فردا عدهای ساعت پنج صبح برای دیدن اعدام چند جوان به میدان شهر میروند. باز هم برای سد سیوند و هزار بنای تاریخی هزار تا هزار تا امضا جمع میکنند و کسی حال نسرین ستوده را نمیپرسد. درست بشو نیست که نیست. هر کسی یک جای خوب پشت شیشه برای خودش پیدا کند. دستهایتان را دوطرف صورتتان بگذارید تا نور آفتاب تصویر زیبای پشت ویترین را خراب نکند. حالا میتوانیم با دیدن آن ماشینهای قرمز جدید، آن عروسک زیبای پشت شیشه در خیالات خودمان غرق شویم. سرنوشت ما شاید همین رویا دیدنها باشد.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
و حالا مینشینم و عکسهای تو را نگاه میکنم. خط نگاهت را دنبال میکنم. من خیلی ساده میفهمم در این عکس تو واقعن خوشحالی یا داری فقط یک لبخند میزنی تا خندیده باشی. عکسهای هالووین ات. لباستهایت را میکاوم. سعی میکنم بوی تنت را یادم بیاید. صدایت را در فکرم بازسازی میکنم. اینها تنها داراییهای من هستند. دانستن چیزهایی از تو که هیچکس به فکرش هم حتا نمیرسد. بعدش دلم برایت کلی تنگ میشود. به شبهایی فکر میکنم که با صدایت میخوابیدم و صبح با صدایت بیدار میشدم. و حالا همهی این هفتههای بیخبری. چطور دلت میتواند عبور کند؟ چطور میتوانی؟ به من هم بگو. شاید زویا پیرزاد راست گفته باشد: عادت میکنیم. چطور میتوانی در کافههای دلتنگی قهوهات را سربکشی و من را فراموش کرده باشی؟ چطور دلت میتواند تنگ نشود؟ چطور دستت میتواند بیاختیار هزار بار شماره نگیرد و سکوت نکند؟
این یک واقعیت تلخ است. شاید رفاقت شاید عشق هم تاریخ مصرف دارد. ما آدمهای خاطره باز به زمان اعتقادی نداریم. همین لحظه میتوانم حسم را از ننوشتن مشقهای شب گذشته در کلاس چهارم دبستان به یاد بیاورم. برای شما ثانیهها ارابههای پرسر و صدای بسته به اسبهای سرکشاند. با نفیری گوشخراش از کنارتان عبور میکنند و شما هم اینگونه از کنار عکسهای قدیمی، حسهای قدیمی رد میشوید. وقتش که بشود، دست آدم جدیدی را میگیرید. قهوهای داغتر در فنجان میریزید. خاطرههای قدیمی را در انباری زندانی میکنید. گل میخک سرخی را روی میز صبحانه میگذارید. منتظر میشوید تا دوست جدیدتان در بزند. خودتان را در آینه نگاه میکنید و نگرانید که مبادا زیبا به نظر نیایید.
یک نفر در انباری شبها دلش برایت تنگ میشود. صدایت را به یاد میآورد. طعم بوسههایت را. عکسهایت را میبیند و با خودش حرف میزند. کاش میتوانست بهت بگوید لازم نیست در آینه خودت را نگاه کنی. تو همیشه زیبا هستی.
+ برای بانو میم
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: شب بود. هانی نیرو
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک