توی اتاق گرم و دنج ام با نور کم چراغ مطالعه نشستهام. مهمانها در پذیرایی هستند. همه یکباره ساکت میشوند. بعد صدای تارِ بابا بلند میشود. برایشان برگ خزان مرضیه را میزند. من با همهی وجودم گوش میکنم. فکر میکنم این حس بینظیر زیر سقف خانه و سلامت پدر و مادر چقدر جادویت میکند. دلت را میبرد. دوست داری همینطوری داخل شیشه نگهش داری برای روز مبادا. دلت میخواهد قابش کنی بزنی به دیوارت. بعد هر وقت دلت تنگ شد پایت را بلند کنی بروی توی قاب عکس. بروی توی همین زندگی امن. همین صدای خندهی بابا و حرفهای بامزه مامان. همین روزهای کشدار. فکر میکنی چقدر سریع از آن بچهی چهار ساله شیطان که حاضر بود همه کار بکند تا جایزهی آخر شبش داستانی تکراری از مادرش باشد تا الان گذشت. و چقدر سریع بقیهاش میگذرد.
کاش میشد با یک چوب جادویی روی ساعتها سه ضربهی آرام نواخت و بعد همهی همهی ساعتهای دنیا را از کار انداخت. بعد بنشینی خوب به زندگی خودت نگاه کنی. به ریزترین نکتهها دقت کنی. به حرکات دست بابا قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند (که کمی تندتر میشود و یعنی که دارد حرفی را در ذهنش آماده میکند) تا چشمهای مامان وقتی میخواهد بدون عینک شبکهی تلویزیون را عوض کند (سرش را کمی عقب میبرد چشمانش را ریز میکند و با دقت به کنترل نگاه میکند و از آخر گویا شانسی عددی را فشار میدهد). همهی اینها را نگاه کنی. همهشان را بچپانی داخل یک شیشهی سحرآمیز. چوب پنبهاش را بگذاری و بعد با سه ضربهی چوب جادوییات ساعتها را به کار بیندازی.
فکر نمیکنم انتظار زیادی باشد. حداقل اگر من ترتیب آفرینش این کهکشانهای بی سر و ته را داده بودم به جای صد و بیست و چهار هزار پیامبر چوپان که جز جنگ و خونریزی بهرهای برای زندگی مردم نداشتند، انتخابهایی اینچنینی را برای آدمیزاد در نظر میگرفتم که اینقدر این هفتاد سال آزگار را خاطره بازی نکند. لحظههای زندگیاش را با خاصیت بازپخش و ذخیره در شیشهی سحرآمیز برایش ابدی میکردم میدادم زیر بغلش تا برود حالش را ببرد.
+ گوش کنید: برگ خزان. مرضیه
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک