میشود هشت ساعت در رختخواب غلت بزنی و اما باز هم خستگی بعضی کارها از تنت بیرون نمیرود. این کاملن شبیه خاطرههایی است که مثل رنگهای آبی کمرنگ نردههای خونهی مادربزرگ هنوز که هنوزه بهش چسبیدهاند. مثل بعضی حسها با بعضی آدمها. مثل صدای آقای کاویانی معلم دوم دبستانم. یا صدای زنگ آخر مدرسه. کسی که دوستش داشتهای و هنوز هم بعد از کلی سال وقتی میبینیش انگار همهی ماجراها دیروز اتفاق افتاده، دلت میلرزد. فکر میکنی شاید همهی این مدت خواب بودهای. دوباره بیدار شدی و دوباره دوستش داری. مثل دانهای که اول بهار از زیر خاک بیرون میآید و تویی که تمام زمستان فکر میکردی هیچ گیاهی بعد از یخبندان نمیتواند سر بلند کند. برای همین است که فکر میکنم هیچ حسی از بین نمیرود، تنها ثانیهها هستند که مثل قطرههای آب میچکند و میچکند تا تمام شوند.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک