بعد صبح تا شب به خودت جلوی آینه میخندی. تصمیم میگیری که تو هم سنگدل باشی. میبینی به هر طرف نگاه میکنی عدهای دوست دارند کنارت باشند و از بودن با تو لذت میبرند. فقط آنی که باید باشد، نیست. دلت میخواهد انتقامش را از بقیه بگیری. اعتقادت به عشق به دوستی را از دست میدهی و دلت یخ میزند. انگار دیگر آن تپشهای قدیم را ندارد. برهوتی میشود پر از هیچی رقتبار.
اینجوری است که تبدیل میشوی به یک انسان موفق و منطقی از نظر دیگران که توانستهای از زیر بار مسوولیت فرار کنی، اما در دلت روزی صد بار خودت را سرزنش میکنی که آنی را که میخواهی نداری. آنهایی هم که تو را میخواهند را تو نمیخواهی. شبیه آدمهایی میشوی که در خواب راه میروند. اینبار بقیه زندگیات را قرار است راه بروی و نفهمی از کجا به کجا. او که نباشد بقیه دیگر واقعن بقیه هستند. فوقش کمی لاغرتر قدکوتاهتر چاقتر. هه... به همهشان میخندی حتا. سیگاریها اینجور مواقع روی جدول کنار خیابان مینشینند و پکهای عمیقی به سیگارشان میزنند. من به گوشهای خیره میشوم و برای خودم رویا میبافم.
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: سینا حجازی، خراب
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک