March 18, 2013
دلتنگی‌های قبل نوروز

قدیم‌ترها حتمن مامان باباها فقط به فکر فردایشان بودند. که چند تا بچه داشته باشند و صدای خنده تو خانه پر باشد. با خودشان حتمن فکر می‌کردند یک خانه‌ای خواهند داشت با دیوارهای صورتی و اتاق‌های بزرگ با سقف‌های بلند که چسبک‌ها پنجره‌هایش را محاصره کرده‌اند. یک حیاط پر از رزهای قرمز و بنفشه‌های رنگارنگ در ردیف جلویی. حتمن به همین چیزها فکر می‌کردند. یک شب در میان هم‌ مهمانی بودند. یک شب خانه خاله زری و یک شب خانه مامان‌بزرگ و یک شب باز همه خانه ما. من این‌ها را با دقت از میان عکس‌های قدیمی کشف کرده‌ام. عکس‌های رنگ و رو رفته‌ی آلبوم‌های خاک گرفته. هیچ‌کس در هیچ عکسی چشمانش طوری نبود که انگار خیلی وقت است بقیه را ندیده. همه یک جوری به دوربین نگاه می‌کردند که انگار این مهمان بازی‌ها کار هر شبشان است. بعد هم همه در حال خنده هستند. روی زمین روی یک پتوی تا شده چارزانو نشسته‌اند و چند ظرف میوه هم جلوی هر کسی. بیکارتر شدند و گفتند آزادی اجتماعی و اقتصادی که داریم بهتر است آزادی سیاسی هم داشته باشیم. تصمیم گرفتند انقلابی هم بکنند و کردند.

بعد از همان سال‌ در طول سال‌های جنگ بود که تکرار مهمانی‌ها کمتر و کمتر شد. و خنده‌های کمتری از ته دل در عکس‌های قهوه‌ای دوربین لوبیتر بابا نشسته است. بعد از کلی های و هوی دردسرتان ندهم وضعیت طوری شده که هر کداممان یک گوشه دنیا افتاده‌ایم. مامان و باباها تنها در خانه‌های خودشان نشسته‌اند و دسته گل‌هایشان را فرستاده‌اند غربت تا زندگی کنند درس بخوانند و آدم‌ حسابی‌وار زندگی کنند. از خانه‌ی با دیوارهای صورتی و چسبک‌های سبز روی دیوار هم خبری نیست. هر چه که مانده همین اووو و اسکایپ است و وایبر. صدای از پشت گوشی با دلتنگی و کمی غصه. اینطور بود که تنها شدیم. این همه‌ی داستان تنهایی ماست. به همین سادگی. آزادی سیاسی که هیچ همان‌ها را هم که داشتند از دست دادند. شدیم آواره و غربت‌نشین. هفت سین‌هایمان را تنهایی چیدیم و تنهایی احساس خوشحالی کردیم. از عکس‌های شاد و قهوه‌ای چارزانو روی زمین هم خبری نیست. هر چه که مانده همین حس دلتنگی است که اگر خیلی هم در فرنگستان بهت خوش بگذرد آرزو می‌کنی کاش بقیه‌ی خانواده کنارت می‌بودند. کاش دوستانت بودند. راستش را بگویم آزادی و جست و خیز بدون هیچ ترس و سانسوری زیاد هم دلت را راضی نمی‌کند وقتی می‌دانی همه خانواده و دوستانت پشت میله‌های یک زندان بزرگ به اندازه یک کشور برای یک تماس با اسکایپ با تو مشکل دارند و حتا نمی‌توانند نامه‌های برقی‌شان را چک کنند.

حالا تنهایی با دوستان باید به فکر هفت سینمان باشیم. هفت سینی که همه‌ی عمرت از کودکی تا حالا هر سال موقع سال تحویل با خانواده موقع تحویل سال فریاد زدی و خوشحال بودی و برای یک سال جدید آرزو‌های نو کردی. هفت سین تنهایی و تظاهر به اینکه همه چیز خوب است تا کسی را ناراحت نکنی خودش داستان جدایی دارد. بیکار که می‌شوم علاوه بر فکر کردن به آرزوهای نسل خودمان به آرزوهای مامان و باباهای خودمان هم فکر می‌کنم که چطور به فنا رفت. و چطور یک ملت و همه‌ی روشنفکرانش گول چند تا بچه مذهبی را خوردند و یک نسل را بدبخت کردند. حداقل مامان و باباها فقط آن روزها به آرزوهای خودشان فکر می‌کردند برای همین بوده که وقت زیادی داشتند. ما باید جور بدبختی دو نسل را بکشیم. این داستان در به در شدن ایرانی‌ها در سی سال اخیر است. وقتی همه‌ی خاطرات و خانواده‌شان را در ایران گذاشتند و پشت غباری از حسرت گم شدند. کل داستان را می‌شود جوری نادیده گرفت و حتا انکار کرد، کاری که همه‌ی ما تا حدی قبلن انجام داده‌ایم اما وقت‌های خاصی مثل نوروز و شب سال نو هست که سر باز می‌کند.

مهم نیست که کل این تراژدی را خودمان سر خودمان آوردیم یا قسمت‌مان این بود یا خواست خدا بوده. از نظر بنده که خدایی وجود ندارد، اگر هم می‌داشت می‌گفتم: تو روحت ای خدا جان با این فکرهای عوضی ات.

+ گوش کنید: رو‌به‌رو. محسن نامجو و ایندو

+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیس‌بوک


http://www.dreamlandblog.com/2013/03/18/p/06,31,28/