چایم را دستم گرفتم و نشستم روی صندلی با روکش بافتنی آبی اتاقم. زل زدم به تَرکهای دیوار. و فکر کردم این تَرکهای بیحوصله چند سال است روی این دیوار جا خوش کردهاند و کسی نمیگوید خرت به چند من؟ بعد فکر کردم کاش یک تَرک همینجوری بودم. تَرکها نه زیاد احساساتی میشوند نه زیاد غمگین. و این خودش مزیت بزرگی برای آدمیزاد است. که روی دیواری برای خودت باشی و چهل سال یا نود و سه سال بگذرد و هیچ جانداری در دنیا کاری به کارت نداشته باشد. چه لذت بی پایانی خواهد داشت. چایم را هورت کشیدم بیصدا. هنوز داغ بود. فکر کردم چقدر مأیوس کننده است که باید از آدمها اندازه شعورشان انتظار داشت. چقدر مأیوس کننده و چقدر حقیقی. یک بازی تکراری است که انتظارت را از آدمها قدر شعورشان پایین بیاوری. شاید وقتش رسیده باشد که از هیچ بنی بشری انتظار نداشته باشی. کلمهها گاهی چقدر سنگین میشوند. قدر کوه الموت که حسن صباح توش زندگی میکرده. کلاس پنجم دبستان که بودم آقای شعبانی معلممان چهارشنبهها زنگ آخر برایمان حسن صباح تعریف میکرد. همین.
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: مثلث. گروه پالت
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک