پیشترها زندگی نمیتوانست حالمان را بگیرد. بچهتر بودیم انگاری قویتر بودیم. بیخیالتر سرخوشتر و سربههواتر. یک سنگر بتونی داشتیم که هیچ بمبی نمیتوانست به داخلش نفوذ کند. بهش میگفتیم: خونه. خسته که میشدیم از بازیهای کوچه یا که زندگی سخت میگرفت برمیگشتیم خونه. صدای خونه جادویی بود که زیر سقفهای رنگ و رو رفتهاش میپیچید. بوی قورمه سبزی بود، صدای تار بابا بود، قربان صدقههای مامان بود. اینطوری بود که سختیها مثل یک دیو سیاه عقب عقب میرفتند و ما باز خندهکنان شیر میشدیم و میزدیم بیرون. هیچ وقت، و هیچ وقت و هیچ وقت آن روزها قدر خیلی چیزها را ندانستیم و از دستش دادیم.
حالا که تنها زندگی میکنی همان دیوهای سیاه دورهات میکنند سهکنج دیوار. سرت را میاندازی پایین و زیرلب خودت را دلداری میدهی. گرسنه هم که میشوی حوصله غذا درست کردن نداری. صدای تاری هم هیچ جا نمیپیچد که خستگیات را در ببرد. احساس یک زیردریایی قدیمی را داری که موتورهای بالاروندهاش خراب شده و آذوقهاش دارد تمام میشود. میدانی کاری از دستت برنمیآید جز اینکه امیدوار باشی یه روز خوب مییاد. روزی صد بار میگویی کارها درست میشود برمیگردیم بالا و دوباره خورشید را میبینم. گاهی وقتها امید تنها چیزیست که داری و آخرین برگهایست که باید بیاندازیش وسط میدان.
+ ببینید: کیهان کلهر، کمانچه و آواز محلی کردی
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک