+ وبلاگ اسکات پوری و عکسهای آیدین مجتبی پویا
+ تصویر: سهیل دانش
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
+ وبلاگ اسکات پوری و عکسهای آیدین مجتبی پویا
+ تصویر: سهیل دانش
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
سوم دبستان بودم. مثل همیشه یک روز عصر بابا صدام زد و گفت: اگه مییایی که من دارم میرم خونه بیبیجان پاشو لباس بپوش. این معمولن یک پیشنهاد اغواکننده بود. اینکه برای چند ساعتی مجبور نبودم مشق بنویسم و به بهانهاش از خونه بیرون میرفتم. راستش را بخواهید پیشنهاد هم نبود. یعنی چیزی نبود که من بخواهم رد کنم بنابراین بابا با لحنی میگفت که یعنی زود لباس بپوش تا بریم. هیچ وقت هم کلمههای این جمله تغییر نکرد. نمیدانم چرا تغییر نکرد، اما زندگی خیلی از ما را تغییر داد، مثل موهای بابا که آن روزها سفید نبود.
بعد از حال و احوال و صحبتهای همیشگی و بازی من با کبریتهای روی کرسی اتاق رنگ و رو رفتهی نشیمن بلند شدیم که برگردیم خونه. بیبیجان که شاید با سن زیادش دوست داشت نوهی نه سالهاش را خوشحال کند جلوی در از جعبهی روی طاقچه چند تا شیرینی به من تعارف کرد و من دو یا سه تا با خجالت برداشتم. نزدیک ماشین انتهای کوچه که رسیدیم بابا از من خواست شیرینیها را نشانش بدهم. دستم را باز کردم. چند تا کرم کوچک روی شیرینیها راه میرفتند. بابا با صدایی که حتمن میخواست بیتفاوت باشد گفت: بندازشون زمین بیبیجان چون شیرینیهاشو زیاد نگه میداره خراب میشن.
نه آن روز، نه روزهای بعد از آن هیچ وقت فکر نکردم چرا بابا جلوی مادرش در مورد کِرمها چیزی نگفت. و بعد از همهی آن روزها به فکرم نرسید که چرا سعی کرد صدایش را بیتفاوت نشان دهد. چند سال بعد بیبیجان عمرش را داد به شما. آن روزها نمیفهمیدم مرگ یعنی چه؟ و چه طعمی دارد که دیگر بیبیجان در زندگی ما نباشد. اما همهی این سالها به معنی محبت آن شبش فکر میکنم و صدای لرزانش در گوشم میپیچد: بیشتر بردار مادرجان. اینکه چقدر دوست داشت با چند تا شیرینی نوهاش را خوشحال کند. به رفتار بابا فکر میکنم به اینکه چرا دیگر موهایش سیاه نیست و من نه سالم نیست. چرا اینقدر ناجوانمردانه زمین میچرخد و ما به نبودن عزیزترین آدمهای اطرافمان عادت میکنیم. آن روزها قدم تا کمر بابا بود، رفتارش را گاهی نمیفهمیدم و در مورد چیزهایی که نمیدانستم ازش سوال میکردم. او کسی بود که جواب همهی سوالهایم را میدانست. این روزها هیچ چیز مثل قدیمها نیست حتا قدم شاید قدری از او بلندتر هم شده باشد. بیکار که میشوم میرم سر فکر کردن به قدیمها. به روزهایی که ساده بودند و کوتاه، نه قدر یک آدامس بدمزه کشدار و پیچیده. چند سال پیش خونهی بیبیجان را چندرغاز فروختیم و الان جایش ساختمان بیقوارهای ساختهاند با پنجرههای بیریخت. هیچ چیز سر جایش برنمیگردد، نه بیبیجان، نه صدای بابا، نه مشت کوچک من.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
تنها کسانی که میتوانند قتل و جنایت کنند توان این را خواهند داشت که درختان سبز و کهنسال زیبای شهر را با لبخند مضحکی بر لب و هزاران دلیل مضحکتر نابود کنند. خیلی وقت است خردمندی و انسانیت از این حوالی عبور نکرده است.
+ هرانا: قطع شبانه درختان کهنسال خیابان ولی عصر
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
از طریق: تلخ مثل عسل
1- «ریختن تو کوی دانشگاه میگن کشته دادن ما مینیبوس گرفتیم داریم میریم؛ تو هم میای؟» ساعت 6 عصر جمعه بود، دلدل کردم که بروم خوابگاه و همپای بچهها شوم یا خودم بروم. خودم رفتم و رسیدم. دوستانم پشت خط درگیری دانشجویان و انصار گیر کردند و آن شب به کوی نرسیدند.
2- سابقهء تجمعات دانشجویی را داشتم، همین به من اعتماد به نفس داده بود اما شب هجدهم تیر کوی دانشگاه داستان دیگری داشت. از فرعی خودم را رساندم جلوی کوی، آتش بزرگی روشن بود و فضا ترسناک. اولین بار اشکآور را آنجا درک کردم، اینکه چطور بیش از اینکه چشمانت را بسوزاند راه نفست را میبندد
3- گلولهء اشکآور را مستقیم شلیک میکردند توی جمعیت. گلولهء سرخ چرخندهای را میدیدی که انگار از جهنم بیرون آمده بود تا تو را با خودش به دوزخ بکشد. به یادم هست در کابین تلفنی پناه گرفتم و با خودم فکر کردم شلیککنندهء محترم باید ابله باشد که به جای وسط جمعیت به کابین تلفن شلیک کند. ده سال طول کشید تا یاد بگیرم روی عقل هیچ تفنگ به دستی حساب باز نکنم
4- ترسیده بودم؟ آنقدر زیاد که نزدیک بود مثل بچهها گریه کنم. کافی بود نگاهی به ساختمانهای مورد هجوم واقع شده میانداختید تا مطمئن شوید هر کاری از دست حضرات بر میآید: درهای شکسته، دیوارهایی که خون رویشان شتک زده بود، کاغذهای سوخته...
5- شب را در مسجد کوی دانشگاه خوابیدم. به یادم هست کمی آنسوتر دکتر معین کتش را زیر سر گذاشته و خوابیده بود. میان آن بلوا دلنگران همان دوستی بودم که با تماسش به کوی رفتم. سپیده دم از مسجد بیرون زدیم و برگشتم به خوابگاه، دیدم تخت گرفته خوابیده و رسمن میتوانستم بکشمش. نکشتمش، با هم چهار روز بعدی رو لحظه به لحظه بودیم و بعد آن چند روز هیچکدام ما دیگر هرگز آن آدم قبلی نشد
+ گوش کنید: یار دبستانی من
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
And now the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case of which I'm certain
I've lived a life that's full
I've travelled each and every highway
And more, much more than this
I did it my way
Regrets, I've had a few
But then again too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each chartered course
Each careful step along the by-way
And more, much more than this
I did it my way
Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all
And I stood tall
And did it my way
I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing
And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, no not me
I did it my way
For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught
To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way
Yes, it was my way
+ Listen: Robbie Williams, My Way
+ Listen: Frank Sinatra, My Way
+ Robbie Williams - My Way Live At Royal Albert Hall, London - 2001
+ Wikipedia: My Way
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
آدمیزاد یک هالهای دارد دور خودش. هالهی زندگی خودمانی خودش. یک سری چیزهایی که فقط خودش میداند و نه هیچکس دیگر. عبور از این هاله حکمن همان خودکشی است. به بچهی آدمیزاد که خیلی نزدیک شوی میسوزی در هالهاش. برای همین خیلیها از دور فقط زیبابند. تا که میشناسیاش، برایت حرف میزند و دنیایش را برایت تصویر میکند میخواهی بالا بیاری. اینجوری است که باید آدمها را از دور نگاه کرد. اینجوری است که عاشق و معشوقهای دیروزی سر از دادگاه خانواده در میآورند. هی … آن نزدیکها هیچ خبری نیست. صورتش را نگاه کن. رفتارهای ظریفش را نگاه کن و لذت ببر. نزدیک نشو تا نسوزی. از دور احاطه بر کل داری. به جزئیاتش که نزدیک میشوی چیزی نمیبینی جز همان حرفها و کارهای تکراری ملالآور. اولین حماقت همان لحظهای آغاز میشود که فکر کنی این با بقیه فرق دارد.
اگر فکر میکنی درون هالهی کسی هستی و هنوز نسوختی از رابطهات هم راضی هستی شاید شاخکهای گرمایی یا احساسی تو خراب باشد، یا شاید بخت این را نداشتهای که بهش نزدیک شوی اگر هم فکر میکنی صمیمیترین دوستش در دنیا هستی طرف مقابل نقش خودش را برای تظاهر این صمیمیت خوب بازی کرده است. اینطوری است که جایی احساس میکنی آدمها در کل سر و ته یک کرباساند. فوقش یکی زودتر خودش را لو میدهد یکی بهتر نقش بازی میکند. به آخر فیلم که میرسی جایی که همهی حرفها را شنیدهای و چیزی نمانده برای آهسته زمزمه کردن در گوشاش میبینی همهی داستانها آخرش شبیه هم هستند. فوقش بازیگرانش فرق میکنند. فوقش زودتر یا دیرتر، همه آخر آخرش فقط به فکر خودشان هستند. اگر در کنار تو هم هستند برای خودشان است. یک سری داستانها هست که برای کتابهای عاشقانه نوشته شدهاند، بگذارید در همان کتابها باقی بمانند. روزمرههای خاکستری هیچ ربطی به داستانسراییهای رمانتیک نویسندگان ندارد. بگذارید چیزی بهتان بگویم که این روزها خیلی با خودم بهش فکر میکنم: زندگی زیاد عاشقانه نیست. زیاد آنجوری پیش نمیرود که انتظارش را دارید. راه خودش را با غرور بیتوجه به خواست ما طی میکند. سوتفاهمی به نام عشق را زیاد جدی نگیرید. شاید کسی پیدا شد با اسب زرینی بهتر از شما و دودمان شما و عشق اهوراییتان را به باد داد. اگر مخرج مشترک دو خودخواهی همزمان در دو فرد متفاوت را عشق مینامید عیبی ندارد اما یادمان باشد بر حسب شرایط و اوضاع هر لحظه این مخرج مشترک میتواند جوابهای متفاوتی داشته باشد که لزومن اسم شما نیست. راستی امروز شمعدانی همسایه دو شکوفهی قرمز جدید داشت.
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
در تو سرودیم، در تو فرسودیم
با هراسمان جنگیدیم … و نیایش کردیم
متحد میمانیم، شب و روز
و با تو هیچ چیز غیرممکن نیست
ندای آزادی ما را به هم میپیوندد
زندگیمان سرانجام معنایی پیدا کرده
بازگشتی نیست، صدایمان شنیده شده
و رویا دیگر ممنوع نیست
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
دیوار را فروریختی و روشنایی آوردی
و ملتی از هم گسسته را در خود جمع کردی
از نو زاده شدهایم
و رویای سرکش هم زاده شده
برخاستیم به اعتراض با نیتهای پاک
گرچه گاه گژیهایی هم بود
میهن و فرزندانمان را حفظ میکنیم و …
جوانان بر خاک افتادهمان را از یاد نمیبریم
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
با تو حس کردیم و با تو آغاز شدیم
دیگر فاصلهای نیست، منعی نیست
با این دستها زندگیمان را دگرگون میکنیم
تو راه را نشان دادی
از اینجا به بعد بر عهدهی ماست
گاهی میترسم که رنگ ببازی
که ترکت کنیم و رویایمان بمیرد
بار دیگر تاریخمان را گم کنیم
و تو هم بشوی قصهای از قصههایمان
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
میدانی از مردم، از هر گروه
برخی بیتفاوت، برخی دلاور
برخی عاشق، برخی پرجنب و جوش
برخی شلوغ، برخی ساکت
دور هم جمع میشویم و چای مینوشیم
حالا که طعم آزادی را چشیدهایم
دنیا را شنیدن صدایمان واداشتی
و همسایهها را متحد کردی
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
رویای ما قدرت ماست
و همبستگی ما سلاح ما
میدانی که حق را میگوید
و همواره به ظالم نه میگوید
میدانی مثل موج
بعضی تن به آن میزنند
بعضی کشیده میشوند
آنها که بیرون بودند میگفتند هرج و مرج
ولی کار ما در تاریخ ثبت شد
آهای … آی میدان !
این همه وقت کجا بودی؟
+ ترجمه: گروه شفق
+ ازتش مصر به سیاستمداران ۴۸ ساعت مهلت داد
+ ببینید: آی میدان، عایده الایوبی
+ با گرامافون سرزمین رویایی گوش کنید: آی میدان، عایده الایوبی
+ اگر سرزمین رویایی برایتان فیلتر است، عضو فید آن شوید.
+ سرزمین رویایی در فیسبوک